شیرین میزنم.....!



پنج شنبه ۹ تیر

امروز حس میکنم یه جورایی مشکوک میزنم.... عجیبم....خودم این حسو ندارما... اما نگاهای مردم این احساسو بهم میده....

از وقتی پامو از خونه بیرون گذاشتم همه سرا چرخیده طرفم....حتی همسایه هایی که بارها منو دیدن....خدایا اینجا چه خبره......

آینمو از تو کیفم در میارم و یواشکی یه نگا به صورتم میاندازم....هر چقدر سعی میکنم یه عیبی....چیز غیر عادی ای چیزی... توش پیدا کنم...فایده نداره...

همه چیز سر جاشه....روسریم سرمه...مانتو تنمه...کیفم...همه چی.....پس اینا چشونه....

                    

سعی میکنم به جنبه مثبت قضیه نگاه کنم....خره امروز خوشگل شدی اینا دارن این طوری نگات میکنن.....

آخه یهو چی شد؟...شب خوابیدم..صبح پا شدم ....خوشگل شدم؟!!!!......

هی هی این پسره دیگه با کی کار داره....؟..چرا داره میاد طرف من....دوستاش چرا زل زدن بهم؟..خدایا تورو خودت جلوی اشکامو بگیر ضایع نشم بعدا حالا یه چیزی نذر میکنم.....چرا انقدر هل شدم...دفعه اولم نیست که یکی میخواد بهم شماره بده....دختره الاغ کلاس بذار براش....


ــ ببخشید خانوم....اگه میشه یه لحظه....

ــببین آقا لطفا مزاحم من نشین...من الان سگم....پاچه شمام میگیرم....از کسیم شماره تلفن نمیگیرم......

پسره انگار مردد شد...برگشت یه نگاه به دوستاش کرد....ولی نرفت...

ــ ببینین من اصلن قصد مزاحمت ندارم...شماره ام نمیخوام بدم...

یه آن وا رفتم.....!

ــ پس چی میخوای؟!....

ــ مد جدیده؟!

ــ بله؟!

ــ میگم...ا...چیزه....

ــ میشه واضح حرف بزنین...؟!من عجله دارم...

ــ خیلی خب...خیلی خب....

میگم.... مانتوتون اونقدرام بلند نیست که بشه بدون شلوار پوشیدش.....با اجازه......!




حاشیه ۱ : جریان کاملا واقعی بود....!!!! ( ولی خداروشکر قهرمانش من نبودم...!)

حاشیه ۲ : تولدم مبارک................!!!!

آمدی اما چه دیر....



جمعه ۳ تیر


پرده اول...........اتاق عاشق.......
زمان...............شب وداع..........


پیش خودم فکر کردم....امروز چند روز از عاشق شدنم میگذره؟....چند ماه....چند سال.....؟
هیچ جوابی براش ندارم....نمیدونم اولین بار کی دیدمش...کجا دیدمش.....
فقط میدونم از اون روز تا حالا از خودم متنفر شدم....از این فرهنگ متنفر شدم....چرا...؟
چرا من چون یه دخترم حق ندارم به کسی که سالهاس عاشقانه میپرستمش بگم دوست دارم....بش بگم میخوام با تو باشم.....چرا یه همچین کاری تو فرهنگ لغات معنیش جلف بازیه.....؟چرا.....چرا من باید دختر باشم تا مجبور شم عشقم و تو دلم خفه کنم تا این شب نحس برسه....امشب....شبیه که مطمئن میشم واسه همیشه از دست دادمش....

صدای آهنگ تو کل کوچه پیچیده...هر چقدر مامان اصرار کرد برا عروسی برم قبول نکردم...اون که نمیفهمه....چه طور میتونم تو عروسی عشق خودم شرکت کنم......

تنها کاری که میتونم بکنم اینه که تو تاریکی بشینم و واسه بخت سیاه خودم اشک بریزم.....


  


پرده دوم........خانه معشوق..........
زمان.............چند روز بعد از وصال................

دفترشو بر میداره و مینویسه....مینویسه تا خالی شه.....:

من اشتباه کردم....بزرگترین اشتباه زندگیم......هیچ وقت خودمو نمیبخشم به خاطرش.....
چند روز میگذره...نمیدونم...چند ماه...چند سال...فقط میدونم از اولین روز که دیدمش عاشقش شدم...چرا بهش نگفتم...چرا سعی کردم خفش کنم......چرا داد نزدم دوسش دارم.....
دوس داشتم حتی برای آخرین بارم شده ببینمش...اما اون حتی تو عروسیمم شرکت نکرد................




رفتن را چه کنم...



سه شنبه ۳۱ خرداد

ــتوروخدا نذارین منو ببرن......

با تاسف نگام میکنه یه سری برام تکون میده....همین....

ــ غلط کردم....به خدا نمی خواستم این طوری بشه.....اشتباه کردم...نذارین.........

هیچ کی صدامو نمیشنوه...

رو بدنم کنترل ندارم..دست خودم نیست....نمیتونم راه برم...یه نفر زیر بغلمو میگیره و کمکم میکنه...پاهام رو زمین کشیده میشن...

هوا سرده....هنوز خورشید نیومده بالا....دیگه رسیدیم....
یه نگا بش میندازم....تموم بدنم یخ میکنه....

....ازش میرم بالا....یعنی به زور میبرنم بالا...دستام میلرزه....همه بدنم میلرزه...هر لحظه قلبم ممکنه وایسه...یه نگا بهشون میکنم...انگار واسه هیج کدومشون مهم نیست....

چهارپایه زیر پام....طناب دور گردنم....چشام بسته....دستام بسته...در انتظار مرگ....


   


داد میزنم..........
پس چرا تمومش نمیکنین لعنتیا...
یکی اومد بالا...صداشو میشنوم...تا چن دیقه دیگه من مردم...

گریم میگیره.........

دستشو میذاره رو شونم...
خودمو آماده میکنم....

یه صدا.....
ــ اولیای دم رضایت دادن......

عروسکی بودم برات......



دوشنبه ۲۳ خرداد

به دیوار روبه روم خیره شدم و واسه خودم دارم تو رویاهام پرواز میکنم....خواهرمو نگاه میکنم که چه طور با شور و شوق لباس انتخاب میکنه....نگاش میافته به من...

ــ هی دختر...چته این طوری گرفتی نشستی اونجا...؟..نا سلامتی داره واسه من خواستگار میاد...پاشو کمک کن....

ــ منو که تو مجلس راه نمی دن...میگن بچم.....دیگه چی کار کنم....
زیر لب میگه....
ــ بهتر که رات نمیدن....

منظورشو نمی فهمم....اونکه همیشه دوس داشت من پیشش باشم....مهم نیس...اینم زده به سرش....از خوشحالی یه جا بند نیست.....

دوباره میرم تو رویا....واسه خودم اون روزی رو تجسم میکنم که اون بیاد خواستگاری من....وای که چه روزی میشه اون روز.....اون وقت من حتی از خواهرمم خوشحال ترم......آخه اون  کسیه که من واقعا دوسش دارم....و بهم قول داده که خیلی زود پا پیش میذاره و میاد خواستگاریم.... خیلی زود...

صدای زنگ در از تو رویا پرتم میکنه تو این دنیا....صدای همهمه و صحبت....بعد همه میرن تو پذیرایی و من تو اتاق تنها میمونم....چقدر دلم میخواست مامان میذاشت منم میرفتم....من که دیگه بچه نیستم....

                                           

یه آن به ذهنم میرسه اگه الان جلو مهمونا برم که دیگه کسی نمیتونه حرفی بهم بزنه یا به زور بیرونم کنه..به هر حال جلو مهمونا آبروداری میکنن...

خوشحال از این فکرو پا میشم و آماده میشم....خیلی دلم میخواد زودتر ببینمش....خواهرم که خیلی ازش تعریف میکرد....

یه کمی دلشوره دارم...میترسم کسی حرفی بزنه...اما به رو خودم نمیارم و خیلی آروم وارد پذیرایی میشم.....

کسی نفهمید من اومدم.....برای اینکه جلب توجه کنم تا بتونم به مهمونا سلام کنم....چن تا سرفه میکنم...همه سرا بر میگرده طرفم....

مامانم با چشم و ابرو داره اشاره میکنه و حرص می خوره.....
اما نمی فهمم...خواهرم چرا رنگش انقدر پریده....با چشمایی پر از ترس داره نگام میکنه....انگار ازم میخواد برگردم برم....ولی آخه چرا....

جوابمو وقتی میگیرم که نگام رو خواستگار ثابت میمونه......

با چشمایی شرم زده ازم خواهش میکنه ساکت باشم و مجلس و به هم نریزم....

نمی فهمم...من بازیچه دست اون شدم....یا خواهرم.....

به کدامین گناه.....


چهارشنبه ۱۱ خرداد

درو آروم باز میکنم و میرم تو.....پاورچین میرم طرف اتاقم.....میدونم این موقع ظهر همشون دارن خواب هفت پادشاه و میبینن و اینم میدونم که اگه برادرم و بیدار کنم نتیجش کمتر از یه سیلی نیست.......

همینطور که سعی میکنم سر و صدا نکنم یه سایه سیاه و میبینم که جلوم وایساده....این دیگه اینجا چی میخواد؟....مگه نباید الان خواب باشه....وای الان همه چی خراب میشه......

ـــ س...سلام داداش.....
ـــ سلام و زهرمار دختره ولگرد.....کدوم گوری بودی این وقت ظهر...
ـــ داداش به خدا....
ـــ خفه شو.....

*دیگه به این سیلی های بی بهونه عادت کردم.....*

ـــ فکر کردی من کورم....ندیدم چه جوری بزک دوزک کردی دوره افتادی تو خیابون...؟
ـــ داداش به  ارواح خاک آقا جون من........

*این یکی باعث میشه خون مثه فواره از بینیم بزنه بیرون....*

اصن نمیفهمم چرا انقدر عصبیه..مگه من چی کار کردم....

                          

ــ داداش به قرآن من جایی نبودم...فقط رفته بودم یه کم خرید کنم....
ــ ارواح عمت...رفته بودی خرید یا قرطی بازی دختره.....؟

کمربندشو در میاره....

ــ داداش صبر کن توضیح میدم....
ــ توضیحت بخوره تو سرت....آبرو واسم نذاشتی تو محل....یالا بگو کجا بودی....رفته بودی خرید؟...چه کوفتی خریدی؟....

اما فرصت جواب دادن نمیده.....تنها کاری که میتونم بکنم اینه که با دستام صورتمو بپوشونم....با هر ضربه کمربندش درد و نه تو جسمم...که تو روحم حس میکنم....

.............................

حالا دیگه خودش خسته شد....دیگه نا نداره منو بزنه.....کمربندشو پرت میکنه طرفم و تکیشو میده به دیوار....
ــ لا اله الاالله....ببین دختره گیس بریده ما رو به چه کارا وادار میکنه....

قدرت جواب دادن ندارم...همه بدنم خونیه...داغونم....
با هزار زحمت دست میکنم تو کیفم.....و درش میارم....

ــ رفته بودم اینو بخرم.....داداش تولدت مبارک.....