سه شنبه ۴ مرداد
زمان : حدودا ۱۰ سال پیش.....
موقعیت : لیمویی کلاس اول دبستان
مکان : خونه
حالت : در حال نق زدن...!!
ــ مامان به خدا گفتن اگه تا فردا نبریم دیگه مدرسه رامون نمیدن....من نمی خوام اخراج شم.......
و میزنم زیر گریه.....
ــ آخه عزیز من...دخترم...کی رو تا حالا دیدی به خاطر این که یه روز دیرتر رفته سازمان سنجش هوش از مدرسه اخراج کنن؟؟!...تو که دختر به این خوبی هستی می فهمی که من و بابایی فردا سر کاریم نمی تونیم ببریمت.....
.....از من اصرار از مامان انکار......!!
تو مدرسه با انواع شکنجه های روحی روانی (!) تو مغز ما فرو کرده بودن که اگه تا فردا فرم پر شده از سازمان سنجش رو نبریم دیگه رامون نمیدن مدرسه....
دست به دامن عموم شدم...
ــ عمو جون...مامان اینا فردا منو نمیبرن...دیگه منو ومدرسه راه نمیدن..نمیونم درس بخونم..بی سواد میمونم....!!
ــ عمو جون من فردا کار دارم نمی تونم ببرمت....
ــ عمو اگه فردا منو ببری سازمان...بعدش باید ببریم مدرسه...
ــ من میگم نره تو میگی بدوش؟! میگم نمی برمت تو میگی بعدش ببرم مدرسه؟!!
ــ عمو معلممون انقدر جوون و خوشگله...!!
ــ راس میگی؟!!!!
ــ آره عمو اگه بیای معلممونم میبینی.....!!!!
................................
حاشیه ۱ : فردا وقتی عموم منو از سازمان برد مدرسه و تحویل معلممون داد در جا خشکش زد..!!! انتظار چی داشت چی دید...!!!
حاشیه ۲ : تو سازمان سنجش هوش آقاهه ازم پرسید مامان بابات با هم نسبت فامیلی دارن؟
من : بله
عموم:
آقاهه : چه نسبتی؟
من: زن و شوهرن.....!!!!!!
حاشیه ۳: هر چقدر قسم آیه میخوردم که اسم دختر معلمم * سفینه * س کسی باور نمی کرد...حالا میفهمم *صفیه* بوده بیچاره...!!!!!
چهارشنبه ۲۲ تیر
طبق معمول با هزار ترس و لرز از خونه میام بیرون....
ترس از اینکه نکنه همسایه ها برام حرف در بیارن....
ترس از اینکه نکنه بگن پالونش کجه.....
ترس از اینکه این حرفا به گوش خانوادم برسه و ......
ولی هیجانش به همین مخفیانه بودنشه...! اگه علنی بود که اصن حال نمی داد......
طبق معمول دیر رسیدم سر قرار و با نگاه اخم آلودش مواجه شدم.....
اما دیگه بعد ار عمری یاد گرفتم چه جوری با دو تا ناز و چهار تا عشوه دلشو به دست بیارم....
امروز دیگه تصمیم مو گرفتم....
خیلی وقته داره بهم اصرار میکنه باهاش برم خونش....
تا حالا همون یه ذره حجب و حیایی که تو وجودم مونده بود جلومو میگرفت.... به نظر خودم من که دیگه آب از سرم گذشته....
اما.....ته دلم از خودم خجالت میکشم.....دوس دارم صورتمو قایم کنم که کسی نبینتم....
بیخیال بابا....هر چه باداباد....
................................
تو راه برگشت خونه ته مونده آرایشمو پاک میکنم.....گرچه دیگه چیزی ازش نمونده.... شب خوبی بود برام....حالا دارم با تمام وجودم معنی دوس داشتن و حس میکنم....نه از کارم پشیمونم....نه احساس عذاب وجدان میکنم.....حتی یه جور حس جدیدم دارم...شاید احساس خالی شدن...!...ولی هر چی که هست مطمئنم دفعه آخری نیست که تکرار میشه...!!
امشب یه خورده دیر کردم...احتمالن تا حالا دیگه اومده خونه....کاش هیچ وقت نمی یومد....
با کلید درو باز میکنم....
ــ عزیزم من اومدم.....ببخشید یه کم دیر شد....
و از تو کیفم حلقمو در میارم و دستم میکنم......