من به دنبال کسی میگردم......!



شنبه ۸ مرداد

با یه بغض وحشتناک تو گلوم وارد میشم....همه جا برام غریبه...تاحالا پامو این جور جاها نذاشتم....در و دیوار پاسگاه انگار میخوام منو تو خودشون له کنن....
با یه ذره پرس و جو اتاق افسر نگهبان و پیدا میکنم...
همین که پامو میذارم تو بغضم میترکه....

ــ خانوم لطفا خودتونو کنترل کنین و بگین چی شده....
ــ نمی تونم...نمی تونم.........
ــ آخه این طوری که نمیشه..ما باید بفهمیم مشکل شما چیه....

یه لیوان آب میده دستم...حالم بهتر شده...
با بغض جریان و براش تعریف میکنم...

ــ اون رفته...گم شده....اصن شاید دزدیدنش....نمیدونم.....
ــ کی؟! کی رفته؟!
ــکوچولوی من....عزیزم...همه زندگیم....
ــ پس گمشده دارین....خیلی خب اسمش چیه؟
ــ تانیا....
ــ چند سالشه؟!
ــ اون کوچولو هنوز ۶ ماهشم نشده.....   و دوباره میزنم زیر گریه....

            

افسره که معلومه کلافه شده خیلی داره سعی میکنه خودشو کنترل کنه...

ــ هیچ نشونه خاصی نداره...؟
ــ نه...فقط یه زنجیر طلا گردنشه...
ــ نشونه ظاهری چی؟!
ــ نه...نه...چن بار میپرسین...؟
ــ رنگ چشم؟
ــ مشکی....
ــ رنگ مو...
ــ قهوه ای روشن....
ــ بیماری خاصی نداره....؟
ــنه اما....
ــ اما چی؟!
ــ غریبه ها رو چنگ میندازه....
ــچنگ میندازه؟!
ــ آره...اگرم اذیتش کنن...گاز میگیره...
ــ  ببخشید خانوم...مگه این بچه تو طویله بزرگ شده که گاز میگیره و چنگ میندازه؟!

دیگه خونم به جوش اومده...چه طور به خودش اجازه میده درباره تانیا کوچولوی من این طوری حرف بزنه؟!!

ــ آقای نسبتا محترم....اگه از یه بچه ۲ ساله هم بپرسین میدونه که چنگ انداختن و گاز گرفتن طبیعی ترین کاریه که یه سگ میتونه انجام بده......!!!!!

برخورد دور از نوعی دیگر.....

 

سه شنبه ۴ مرداد

زمان  :  حدودا ۱۰ سال پیش.....
موقعیت : لیمویی کلاس اول دبستان
مکان  : خونه
حالت  : در حال نق زدن...!!

ــ مامان به خدا گفتن اگه تا فردا نبریم دیگه مدرسه رامون نمیدن....من نمی خوام اخراج شم.......
و میزنم زیر گریه.....
ــ آخه عزیز من...دخترم...کی رو تا حالا دیدی به خاطر این که یه روز دیرتر رفته سازمان سنجش هوش از مدرسه اخراج کنن؟؟!...تو که دختر به این خوبی هستی می فهمی که من و بابایی فردا سر کاریم نمی تونیم ببریمت.....

.....از من اصرار از مامان انکار......!!

تو مدرسه با انواع شکنجه های روحی روانی (!) تو مغز ما فرو کرده بودن که اگه تا فردا فرم پر شده از سازمان سنجش رو نبریم دیگه رامون نمیدن مدرسه....

دست به دامن عموم شدم...

            

ــ عمو جون...مامان اینا فردا منو نمیبرن...دیگه منو ومدرسه راه نمیدن..نمیونم درس بخونم..بی سواد میمونم....!!

ــ عمو جون من فردا کار دارم نمی تونم ببرمت....

ــ عمو اگه فردا منو ببری سازمان...بعدش باید ببریم مدرسه...

ــ من میگم نره تو میگی بدوش؟! میگم نمی برمت تو میگی بعدش ببرم مدرسه؟!!

ــ عمو معلممون انقدر جوون و خوشگله...!!

ــ راس میگی؟!!!!

ــ آره عمو اگه بیای معلممونم میبینی.....!!!!

................................

حاشیه ۱ : فردا وقتی عموم منو از سازمان برد مدرسه و تحویل معلممون داد در جا خشکش زد..!!! انتظار چی داشت چی دید...!!!

حاشیه ۲ : تو سازمان سنجش هوش آقاهه ازم پرسید مامان بابات با هم نسبت فامیلی دارن؟
من : بله
عموم:
آقاهه : چه نسبتی؟
من: زن و شوهرن.....!!!!!!

حاشیه ۳: هر چقدر قسم آیه میخوردم که اسم دختر معلمم * سفینه * س کسی باور نمی کرد...حالا میفهمم *صفیه* بوده بیچاره...!!!!!

گرمای قلبت را بپوش....شاید سرما نخوری....



چهارشنبه ۲۹ تیر

یه نگاه به بسته توی دستم میکنم و ناخوداگاه یه لبخند کمرنگ رو لبم میشینه.....از فکر اینکه بعد از گرفتن این هدیه چقدر خوشحال میشه....تو دلم غوغا میشه.....تو این سرمای زمستون...بیشتر از هر چی به یه جفت چکمه احتیاج داشت...که وقتی با اون پاهای ظریفش تو برفا می دوئه سرما نخوره.....

دیگه دیدنش برام عادت شده....هر روز که بر میگردم خونه باید اون دوتا چشم معصومو منتظر ببینم...منتظر یه دست محبت....یه نوازش....

اوایل فقط برام حکم یه دختر کوچولوی فال فروشو داشت...اما کم کم انقدر خودشو تو دلم جا کرد که یه روز نمیشه نبینمش...هیچ وقت اون روزو فراموش نمیکنم...که با اون دستای کوچیکش دستمو گرفت و ازم خواست چشامو ببندم...میگفت برام یه هدیه داره....وقتی چشامو باز کردم...یه ورق کاغذ داد دستم...با زغال پشت یکی از پاکتای فال برام نقاشی کشیده بود...اون هدیه با ارزش ترین کادویی بود که تو عمرم گرفته بودم....  
 
      

گرچه بعد برام تعریف کرده بود...در ازای اون پاکتی که خراب کرده بود از صاحب کارش کتک خورده بود...اما راضی بود...با اون زبون شیرینش میگفت همین که منو خوشحال کرده براش کافیه....

وای خدایا....عروسک فال فروش من هنوز خیلی کوچیکه واسه اینکه سختیای زندگی رو تحمل کنه....کمکش کن....

تو همین خیالات بودم که از دیدن چیزی که جلوم بود خون تو رگام یخ بست....پاهام قدرت تکون خوردن نداشت....مغزم خالی شد....

دوتا چشم معصومشو میبینم که مثل همیشه در انتظار یه نوازش به ته خیابون دوخته شده...اما....چشاش خالی از احساسه....

از بین مردمی که اونجا جمع شدن نگاه وحشت زده و پرسشگرمو به رفتگر محل میدوزم....

صداش مثل ناقوس کلیسا تو سرم زنگ میزنه.....

ــ طفلک بیچاره...از سرما و گرسنگی مرد....

به زندگی بر باد رفته.....



چهارشنبه ۲۲ تیر

طبق معمول با هزار ترس و لرز از خونه میام بیرون....
ترس از اینکه نکنه همسایه ها برام حرف در بیارن....
ترس از اینکه نکنه بگن پالونش کجه.....
ترس از اینکه این حرفا به گوش خانوادم برسه و ......

ولی هیجانش به همین مخفیانه بودنشه...! اگه علنی بود که اصن حال نمی داد......

طبق معمول دیر رسیدم سر قرار و با نگاه اخم آلودش مواجه شدم.....
اما دیگه بعد ار عمری یاد گرفتم چه جوری با دو تا ناز و چهار تا عشوه دلشو به دست بیارم....

امروز دیگه تصمیم مو گرفتم....
خیلی وقته داره بهم اصرار میکنه باهاش برم خونش....
تا حالا همون یه ذره حجب و حیایی که تو وجودم مونده بود جلومو میگرفت.... به نظر خودم من که دیگه آب از سرم گذشته....
اما.....ته دلم از خودم خجالت میکشم.....دوس دارم صورتمو قایم کنم که کسی نبینتم....


  


بیخیال بابا....هر چه باداباد....
................................

تو راه برگشت خونه ته مونده آرایشمو پاک میکنم.....گرچه دیگه چیزی ازش نمونده.... شب خوبی بود برام....حالا دارم با تمام وجودم معنی دوس داشتن و حس میکنم....نه از کارم پشیمونم....نه احساس عذاب وجدان میکنم.....حتی یه جور حس جدیدم دارم...شاید احساس خالی شدن...!...ولی هر چی که هست مطمئنم دفعه آخری نیست که تکرار میشه...!!

امشب یه خورده دیر کردم...احتمالن تا حالا دیگه اومده خونه....کاش هیچ وقت نمی یومد....

با کلید درو باز میکنم....

ــ عزیزم من اومدم.....ببخشید یه کم دیر شد....

و از تو کیفم حلقمو در میارم و دستم میکنم......





نوشی جان....ما هنوز با توایم.....جوجه هات سالمن......

چه زود دیر شد....



پنج شنبه ۱۶ تیر

باورم نمیشه فردا همه چیز تموم میشه....تمام این سختیا....تمام ترسام...نگرانیام...فردا به همه ثابت میکنم تو این یه سال که خودمو تو خونه حبس کردم و  مثه آدمای تبعیدی درو به رو همه بستم و خر زدم....بی فایده نبوده....من کنکور میدم و قبول میشم....اینو مطمئنم.....من یک سال تمام فقط درس خوندم...از همه خوشیام زدم تا فردا با اطمینان سر جلسه حاضر شم...و الان آمادم.....ولی...

ولی دارم از دلشوره میمیرم....!یه بغض وحشتناک داره مثه خرچنگ گلومو فشار میده.....میترسم...اگه خوب ندم چی....؟

ساعت ۲:۳۰ نصفه شبه...من باید بخوابم....از ساعت ۹ اومدم تو رختخوابم الکی غلت میزنم...هر کاری میکنم خوابم نمیبره...

پا میشم یواش میرم طرف اتاق مامان....آروم درو باز میکنم....میرم سر کمدشو شروع میکنم به گشتن...سعی میکنم تا جایی که میتونم سر و صدا نکنم...بالاخره پیداش کردم....همون چیزی که بهش احتیاج داشتم...گر چه فکر نمی کنم با این همه استرسی که من دارم قرص خواب آورم کمکم کنه....همون جا ۳ تا رو با هم میندازم بالا....یه نگا به مامان میندازم...حس میکنم بیداره ولی نمی خواد به رو من بیاره......

دوباره بر میگردم تو رختخوابم.....چند دقیقه بیشتر طول نمیکشه.....

       

با صدای اذان از خواب میپرم....هوا هنوز تاریکه.....دیگه نمی تونم بخوابم....پا میشم...میرم تو آشپز خونه تا یه قهوه بخورم....چشم میخوره به ساعت.... ۷:۱۵ دقیقه....یه آن از ذهنم میگذره که چرا اذان و دیر گفتن...چرا ساعت ۷ هنوز هوا تاریکه....از پشت یه صدا میاد...بر  میگرم....چرا مامان بیداره این وقت صبح....

با چشمای  نگران نگاش میکنم....

ــ منم اگه اون همه قرص خواب آورو یه جا می خوردم به جای اذان صبح با اذان مغرب بیدار میشدم......




حاشیه : نمی دونم کجای این قانونه....این عین بی عدالتیه.....
کجای دنیا به اینکه جوجه های یه مادر و ازش بگیرن و مادر و بی خبر بذارن میگن عدل....؟
نوشی جان.....جوجه هات بر میگردن........