به بهانه ماهی که گرفت امشب...


پارسال بود...
همین مثل امشبی...
ماه وسط آسمان بود..
گرد ِ گرد..
من اشک می ریختم به گمانم..
و خدا را قسم میدادم..
به همین ماه گرد ِ شعبان ...
باد می آمد...
من محو ماه بودم...


 خدا آن شب صدایم را شنید...
به همین ماه شب چهارده قسم...
معجزه کرد...

امشب دل ِ ماه گرفت...
رو سیاه شد از گناهانش ...
شب ِ خوبی است امشب ...
شاید امشب هم معجزه شود...

به تاریخ ِ شب 14 شعبان





کسی بداند مرا لطفا...


من تو را خواب دیدم...

جایی آن دور تر ها ...
آن جا که آسمانش آبی بود ...
و هوا بوی بهار می داد ...
من تو را جایی در خواب دیدم...
که هنوز می شد یچگی کرد و مسخره نشد..
آنجا که زرا فه هایش هم حرف می زدند..
.
.
تو خوب می فهمیدی نگاه های مرا...!
تو چه معصوم بودی...
تو مهربان بودی..
تو عاشق بودی...!
و چه قدر دلتنگ!

تو شباهت زیادی به خودت در بیداری های روزمره من نداشتی!
و من حتی در خواب هم می دانستم
که زرافه ها سخن نمی گویند!!!