دیوونه

تو خیابون باش آشنا شدم. نمی شناختمش.حتی اسمشم نمی دونستم. همین جوری شروع کردیم به صحبت کردن... آدم جالبی به نظر می رسید.نمی دونم چرا ولی یه جورایی عجیب بود.با بقیه فرق داشت . همین جوری گفتیم و گفتیم تا بحثمون رسید به دوستی....

گفت : دنیای ما خیلی قشنگه.
گفتم : مگه دنیای شما با مال ما فرق داره؟
ــ آره تو دنیای ما نه خوبی هست نه بدی.
ــ دنیای بدون خوبی که قشنگ نیس.
ــ دنیایی که توش بدی باشه هم قشنگ نیس.
ــ مگه تو دنیای شما چه خبرهآخه؟
ــ هیچی!همه چی آرومه...به یه نواختی مرگ...یا شلوغ شلوغ به رنگ جنون.تو دنیای ما نه زور هست نه اجبار.هر کاری بخوای میتونی بکنی.
ــ‌ آخه تو دنیای بدون قانون چه جوری میشه زندگی کرد؟
ــ تو این دنیا هیچ کی به بقیه کاری نداره.هر کی سرش تو زندگی خودشه. یه زندگی کاملا شخصی.
ــ ولی این جوری که از تنهایی میمیرین.چرا آدمای دنیای شما هیچ دوستی ندارن؟
ــ میدونی؟ آخه دیوونه ها دوس ندارم با هم دوس شن. یعنی اصن هیچ کس دوس نداره با یه آدم روانی دوس شه!!!....حتی یه روانی دیگه...دنیای ما هم که جای عاقلا نیس...پس دیگه کسی واسه دوستی نمی مونه...
....و رفت..سرشو انداخت پایین و از یه در رفت تو...

سرمو بالا کردم.یه نگا به تابلو بالاسرم کردم. نوشته بود: 
بیمارستان روانی.... 
           

ولی اون دیوونه نبود. حتی حرفاشم به دیوونه ها نمی خورد.اون از صدتا عاقلم عاقل تر بود....