... AnD I wOndEr If yOu kNow


دوشنبه ۲۸ شهریور

۱- دلم برات تنگ شده....خیلی زیاد...خیلی وقته دیگه نگام نمیکنی...نکنه
فراموشم کردی
....نکنه بد شدم...
دلم برات تنگ شده...کاش بازم صدامو میشنیدی....کاش حرفامو از تو نگام...
از دلم میخوندی....
تو که میدونی من تو این دنیا فقط تورو دارم...
دلم برات تنگ شده خدایا...تو که اون بالایی...تو که تو آسمونایی...دلم برات
 تنگ شده....



۲-من عاشق شدم...!
عشق زمینی....
اما نه عشق آدمیزاد به آدمیزاد...
عشق آدمیزاد به یه آدم حیوون صفت....!
وقتی  گازم گرفت زهر عشق و وارد بدنم کرد...
نیشم زد...
واکسینه نبودم...
تب کردم...
خودش رفت اما زهرش تو بدن من موند...
کسی پادزهر عشق سراغ نداره....؟؟؟


۳-دیگه منتظر گاری نیستم...!
سر جام واینسادم که اون بیاد و منو سوار کنه...
تو تمام کوچه پس کوچه های زندگی دنبالش میگردم...
و مطمئنم..
بالاخره زیر یه بید مجنون تنها تو یه بیابون پیداش میکنم...
دیگه چشم به جاده ندوختم....



۴-میگن فرهاد عاشق شیرین بود...
عسل شیرینه...
پس یعنی فرهاد عاشق عسلم بود...؟؟
ولی مگه کسی که گرسنه نیست بو میده؟؟؟!

...Im GoInG uNdEr...

شنبه ۱۲ شهریور



۱- همین طوری دارم دور خودم میچرخم...میچرخم و به در و دیوار میخورم...هر کاریم
میکنم که وایسم نمیشه...سرعتم بیشتر میشه..بیشتر و بیشتر...همیشه از سرعت
 زیاد وحشت داشتم...چون میدونم آخرش خوب نیس..خوب نیس که هیچی...بدم هست
...یکی منو نگه داره..نمیخوام عاقبتم یه دیوار باشه که با مخ میرم توش....

۲-همه چیز معمولیه...هیچ چیز عجیب یا غیر عادی ای نمیبینم...پس...پس این بو چیه...
این بوی مسخره که اصلن دوسش ندارم...یه بوی تلخ...یه بوی گس....
خوب دقت کن...شاید بفهمی بوی چیه...این بو...بوی لجن زاریه که تا خرخره توش
 فرو رفتی....چه طورنمیبینی.....؟



۳-من نمردم....!
من زندم...
من نفس میکشم...
من هر روز از خواب بیدار میشم...
سفید برفی و هفت کوتوله نگاه میکنم...
میخندم...
گریه میکنم...
من زندم...!
اما یکی به من احمق حالی کنه زنده بودن زندگی کردن نیست......
من میخوام زندگی کنم...

۴-چرخ یک گاریچی در حسرت واماندن اسب...
اسب در حسرت خوابیدن گاریچی...
مرد گاریچی در حسرت مرگ...
...
و من....
در حسرت گاری که شاید بیاید....
و من را با خود ببرد....
اما اگر مرگ بیاید...
 گاریچی بمیرد...
اسب بخوابد...
و چرخ وا بماند...
گاری من کی میرسد.....؟؟؟

کجایی فرشته مهربون...که سیندرلا بد شد...


چهارشنبه ۹ شهریور

هنوز دو دلم....
دستم رو زنگ در خشک شده....نمیدونم فشار بدم یا نه....
آدم خوبه داستان باشم یا آدم بده...


هرچه باداباد...

تو راه پله هنوزم شک دارم که برم یا نه...




ولی حالا دیگه منتظره...اگه نرم بدتر میشه...

درو که باز میکنه بوی تند عطرش میخوره تو صورتم...بوای که اصلن با حال 
و روز من جور در نمیاد...
یه زمانی عاشق این بو بودم اما حالا تنها حسی که تو من به وجود میاره
تنفره...

انعکاس تصویر صورتم و تو آینه میبینم...یه برق خاصی تو چشامه..از
 اون برقایی که تو چشم روباه مکار تو پینوکیوئه....برق شرارت...!

...

رو کاناپه روبه روم نشسته و داره از خاطراتمون تعریف میکنه و سعی میکنه
منو قانع کنه که ما دیگه نمیتونیم با هم بمونیم...یه پوزخند تحویلش میدم و نگام رو
 لیوان شربتی که جلوشه ثابت میمونه...

تنها چیزی که ازش خواستم این بود که بره تو اتاقش و یکی از عکساشو برام
 بیاره...
وقتی برگشت لبخند پیروزی رو لب من بود...



شربتشو تا ته سر کشید...
یه خدافظی زیر لب کردم و واسه همیشه اون خونه...اون خاطرات...و حتی
 اسمشو پشت سر گذاشتم...
بازم تو همون راه پلم....
کف دستم از چیزی که محکم توش مشت کردم عرق کرده...
مشتمو باز میکنم...
یه پاکت کوچیکه مچاله شدس که تا چند دیقه پیش توش پر بود...
اما حالا دیگه چیزی توش نمونده...
...
میدونم که اون کسی که تو اون خونس صبح فردارو نمیبینه....


با نگاهی به وبلاگ نیلوفرگلم...

هنوز بیدار نشدم....


جمعه ۴ شهریور


۱-تو اوج خوشحالی یه چیزی مثه خرچنگ از سمت چپ قفسه سینم میاد بالا
تا به گلوم برسه...فشار میده...اول احساس نفس تنگی میکنم... فکم از فشاری که بهش میاد درد میگیره....چشام پر اشک میشه.... بعد انقدر گریه میکنم...تا خرچنگه دست از سرم برداره و دوباره بره تو لونش.....

۲-لب یه پرتگاه وایسادم...تا چشم کار میکنه بیابونه و بیابون....یه قدم میرم طرف لبه...به خودم میگم نرو....ولی میرم...آهان...دارم خواب میبینم...پس اشکال نداره....یه قدم دیگه....خورده سنگا میریزن پایین...عمق دره یک جلوش
 تا بینهایت صفرها کیلومتره....داری خواب میبینی....



ــبپر....
ــ نه....
ــ میگم بپر احمق...
ــ نه...

یکی هولم داد...همه جا سیاهه...دارم میرم پایین...پاییین و پایینتر...میترسم.....
چرا بیدار نمیشم....الان میخورم زمین...متلاشی میشم...حتی مرگ مغزیم نمیشم که قلب و کلیه و چشم و چارمو اهدا کنم....بیدار شو.............هنوز دارم میرم پایین.....دیگه چیزی نمونده....یالا دیوونه...میمیریا...۵۰ متر...۲۰متر...۱۰ متر....
شاید خواب نیستم......


۳-قهرمان شنا تو استخر شیرجه میزنه ...دوتا از انگشتاش تو سوراخ تخلیه آب گبر میکنه....دیگه هیچ وقت بر نمیگرده بالا...دیگه هیچ وقت شیرجه نمیره...





۴-سر یه دوراهی گیر کردم....
راه اول : جاده صاف....روشن...سرسبز...قشنگ...که مطمئنم به آخرش میرسم....ولی آخرش چیه...نمیدونم....
راه دوم : جاده خاکی...تاریک...وحشتناک...صدای زوزه توش میاد...حتی
مطمئن نیستم سالم به آخرش برسم...اما میدونم آخرش چیه.. یه دنیای قشنگ....
سر یه دوراهی گیر کردم.....