من...
هر شب تو را میبینم...
که بیرون پنجره...
پرواز میکنی....
با همان لبخند معصوم همیشگی ات...
به همان مهربانی که بودی....
بدون اینکه زیر خروار ها خاک سرد سیاه مدفون باشی....
بدون اینکه یک پارچه ی سفید لعنتی تمام بدنت را بلعیده باشد...
ومن هر شب آرزو میکنم زمان برگردد...
به زمانی که من کابوس نمیدیدم...
نمی شنیدم...
وحشت نمیکردم...
.
.
به زمانی که تو بودی....
بوی تعفن می آید..
جنازه ای شاید آن سوی خیابان می گندد..
من..
به ستاره هایی که زیر خروارها خاک مدفون شده اند فکر می کنم..
چه شب ، وحشی است امشب..
چنگ می اندازد دلم را..
خاطرات گندیده ام فوران میکنند...
آن سوی خیابان جنازه ای نیست..
بوی تعفن مال ِ همین نزدیکی هاست...
دیوانه بودن سخت ، سخت است...!
من این را از نگاه های نیمه هرزه پسرکان و تعجب ِ دخترکان ِ چتر به دستی فهمیدم که زیر ِ باران رفتن را نمی دانند..
هر تابی که می خورم ... هر اوجی که می گیرم ... یک قــــدم به خدا نزدیکتر می شوم...
و چه لذتی دارد شمردن دانه دانه قطراتی که می نشینند روی صورتم..!
چه لذتی دارد چشم دوختن به پله های پل ِ عابر و انتظار ِ کسی که حتی آمدنش مهم نیست...!
چه لذتی دارد پاییز...!
چه نعمتی ست آبان...!
چه دیوانه ام این باران را...!
عاشقم به گمانم...!
روز های نارنجی را زندگی می کنم...!
و من چه مجنونم برگ های نارنجی چنار پیر را...!
دل تنگی اگر دست از سر ِ ما بر نمی دارد...
ما مهمان نوازی می کنیم او را...
دو سه روزی بیشتر تا گرمترین آغوش هایِ همیشه باز ِ دنیا راه نمانده...
به امن ترین جای بودن...
به لبخند های اناری...
به بوی خوب ِ بهشت ِ روی زمین...
من چه مستم امشب...!
چه مغمومانه شادم...
چه انتظار خوبیست... عاشقم این انتظار را... آن دیدار را...
من فهمیدم تاکسی های سبز تهران مسافر سوار نمیکنند وقتی ترافیک باشد!
این را من با یک عدد آب نبات چوبی ترش در دهان و نگار در بغل دستم تجربه کردم.
من فهمیدم وقتی نگارحوصله ات را ندارد پیغام های تورا هیچ جوابی نیست!
من فهمیدم تهران شهر خوبیست... دوست داشتنش را خیلی پیش تر آموخته بودم..
من فهمیدم آقای همسایه مرد مهربا نیست.. او از خواب بعد از ظهر بیدار می شود و چمدان های من را 3 طبقه پایین می آورد...
من فهمیدم دلتنگی ترش است ... از آن ترش هایی که اشکت را در می آورد..
من فهمیدم در قطار اهواز- تهران میشود دوست های خوبی پیدا کرد...
من فهمیدم دور از پدر مادر که باشی همه به تو زور می گو یند.. . پشت نداری.. پناه نداری... آن وقت ترشی دلت بیشتر می شود...
من فهمیدم خاله مهربان است ... اما بعضی ها اذیتش می کنند.. بس که مهربان است هیچ نمی گوید
من فهمیدم دلم خیلی خیلی می تواند تنگِ آنها شود که تنهایشان گذاشتم... تاکید می کنم ...خیلی تنگ...
من فهمیدم پارک پرواز وقتی هوا سرد باشد جای خوبی برای زل زدن به روشنی های شهر است... حتی اگر باد بوی سیگار بیاورد..
من فهمیدم عشق را می شود بازی داد ... حتی میشود بازی کرد... بوی عطر احتیاج است و چند خاطره...
من فهمیدم کسی که باید حرف های من را بفهمد نمی فهمد! او با اینکه شب ها انار می خورد و کتاب می خواند.. ولی باز هم حرف های من را نمی فهمد...
من فهمیدم اگر فهمیده نشوم عصبانی میشوم.. و هیچ کس نخواهد فهمید این را... هیچ کس به خود نخواهد گرفت عصبانیت من را..
من فهمیدم کار ِ خیر که میکنم دلم خوشحال میشود... خنده اش می گیرد..
من فهمیدم پارکی را که تاب نداشته باشد دوست ندارم...
من فهمیدم کتاب خانه های تهران برای عضویت مدرک لیسانس می خواهند!!
من فهمیدم درس خواندن خوب است.. دوستش دارم.. می خوانمش...
من فهمیدم کنکور قبول خواهم شد!
من فهمیدم زرافه 80 سانتی بادی ام را می توانم به پارک ببرم.. هوا بخورم و هیچ نترسم از خنده پسرهای همسایه...
من فهمیدم دوست دارم دیوانه باشم اما نمی گذارندم.. دوست دارم کودکی کنم.. نمی گذارندم... دوست دارم خود ِ خودم باشم... باز هم نمی گذارندم...
من فهمیدم هوای ابری و باران را خیلی بیشتر از اینها دیوانه ام...
من فهمیدم برای خورد شدن اعصابم یک پشه ریزِ 5 میلی متری کافیست...
من فهمیدم همچنان عاشق نرگسم... همچنان مست می شوم از بویش...
من فهمیدم می توانم بی ربط ترین پست دنیا را از فهمیده های پراکنده ام بنویسم...!
من فهمیدم به فاصله 2 خط یک پشه ریز ِ 5 میلی متری ِ اعصاب خورد کن می تواند جان ببازد...
من فهمیدم... خیلی چیزها را... خیلی چیزهای دیگر را... شاید بگویمشان روزی...