آن مرد آمد.. آن مرد در باران آمد...

 

باران بارید ولی من نبودم..

باران آنجا بارید..

جایی خیلی دورتر از من..

آنجا که عاشق شدم..

آنجا برف هم بارید..

من یادم نیست برف چه شکلی است.. و چه جوری میشود بابا برفی ساخت..

اما برف دوست دارم..

من هر شب..

ار پنچره کوچک اتاقم - که فقط ساختمانها از توی آن پیدا هستند- سعی میکنم آسمان را پیدا کنم..

من ابر هم دوست دارم.. مخصوصا ابرهای خاکستری را... ولی من نگرانم که ابرهای اینجا نبارند..

میدانی...

از وقتی که تو عوض شدی من همیشه نگرانم..

تو دیگر آن عاشق قدیمی نیستی که یک خنده من اندازه همه دنیا برایش ارزش داشته باشد.. تو همیشه مشغولی.. تو همیشه کار میکنی.. 

 تو هیچ وقت غصه های بزرگ دل کوچک من را نمی فهمی.. تو هیچ وقت درک نمیکنی بار روی دوش من به اندازه همه دنیاست.. و من ضعیفم! من تنها برای این همه بار کوچکم... دلتنگی هایم را حس نمی کنی..  و من هیچ وقت نفهمیدم.. این چه نوع عاشق بودن است؟! که من را نمی فهمی..  دلتنگم نمی شوی.. و غصه غصه هایم را نمی خوری..!

از وقتی که تو عوض شدی.. همه چیز عوض شد.. من هم عوض شدم.. ولی من.. هر شب دعا میکنم.. که تو  دوباره خوب شوی.. مثل قدیم ترها.. مثل شام غریبان ۴ سال پیش..

...The Land of The Morning Star

 

برای تو مینویسم.. تویی که سال ها پیش.. 

 

جایی خیلی دورتر ازسرزمین من زاده شدی...

 

جایی میان کوچه های معصوم کودکی...

 

آنجا که تاب آرزوهایم تا خود خدا بالا می رفت...

 

آنجا که تابستان هایش هم نرگس داشت...

 

آنجا که من در خیابان های شلوغش گم نمی شدم...

 

برای تو مینویسم....
 

که خوب بودن را با تو یاد گرفتم...

 

و خوب ماندن را بی تو از یاد بردم...

 

امشب دلم به اندازه همه شب هایی که نبودی گرفته...

 

کاش امشب باران ببارد...