چهارشنبه ۱۴ اردیبهشت
احساس میکنم دارم میبینمش....حضورشو خیلی قوی میتونم حس کنم...همین دروبراس....میدونم اگه بیاد نمیتونم جلوش مقاومت کنم...منو با خودش میبره....همون طور که خیلیارو برده....ولی خب فرق من با اونای دیگه اینه که من با پای خودم و با علاقه میرم طرفش....اما نه....! قبل از اینکه تسلیمش بشم باید کارمو تموم کنم....کاش قبل از اینکه شروع کرده بودم فکر اینجاشم می کردم...باید براش توضیح بدم...باید بدونه که دلیل اصلی اون بوده....باید بدونه که تو این مدت چی کشیدم....
از رو تخت پا میشم میرم طرف کمد....یه قدم....دو قدم....سرم گیج میره....می خورم زمین...
یه جور حس پشیمونی....یه جور ترس وجودمو گرفته...نکنه دارم اشتباه میکنم....
ولی نه....وقتی به عاقبت کارم فکر میکنم...لذت همه وجودمو پر میکنه....انتقام..!وقتی فکر میکنم با این کارم ازش انتقام میگیرم دلم میخواد از ته دلم بخندم.....بلند میشم جلو آینه وای میسم....یه نگا به خودم میندازم....چشام تار میبینه...اما هنوز میتونم صورتمو ببینم...نه...این که من نیستم...شبیه جادوگرای تو کارتونا شدم که بچه هارو میترسونه.....مهم نیست....باید به کارم برسم...خیلی وقت ندارم....دیگه خیلی بهم نزدیک شده...یه ورق کاغذ پیدا میکنم....خودکارو نمیتونم تو دستم نگه دارم....چشام خود به خود بسته میشه....یه صدا تو ذهنم میگه...اگه ننویسی همه چیز خراب میشه....نمی فهمه چرا این کارو کردی....عذاب وجدان پیدا نمیکنه.....به زور چشامو باز میکنم...خودکار میگیرم تو دستم...مینویسم...
بهت گفته بودم....شب عروسی تو....شب مرگ منه....تو با عروست به حجله برو....منم با فرشته مرگ...به اون دنیا میرم....این خود کشی نیست....تو قاتل منی.......قرصایی که خودم....زهر عشق تو بود....
پنج شنبه ۸ اردیبهشت
اه..............بازم صدای این لعنتی دراومد.... دلم میخواد این ساعت کوفتی رو داغون کنم ...ساعت ۵:۴۰ دیقس....بیدار میشم...بی اراده...مثه یه ربات...مجبورم....باید به مدرسم برسم....همه چیز اجباری شده...رو تختم میشینم....دوس دارم امروز علیه خودم اعتصاب کنم....همه کارایی که دوس ندارم انجام بدم....حوصله کلکل کردن با خودمو ندارم....از خیر اعتصاب میگذرم...هر چقدرم زود بیدار شم بازم دیرم میشه...همه چیز تکراری شده....آماده میشم....حوصله ندارم لباس انتخاب کنم...اولین چیزی که میاد جلو دستمو میپوشم....بلوزم چروکه...مهم نیس...همه چیز بی اهمیت شده....این تکرار داره حالمو به هم میزنه...
نمی دونم کدوم کفشمو بپوشم....
چی میشد الان یکی میومد در میزد.....کفش نقره ایه دختر ناشناس که دل پسر پادشاه رو برده به پام میخورد.....اون وقت من میشدم زن پسر پادشاه....نه هنوز زوده واسه اینکه ازدواج کنم...میشدم دوس دخترش...نه...نه...نه...
از پسر پادشاه بدم میاد...لیاقت نداره...دختر بازه...خودم دیدمش که داشت به اون دختره که چشاش آبیه... خونشون سر کوچمونه شماره میداد....
نمی دونم...شاید حالا این اشکالشو نادیده بگیرم....دختر بازی که عیب نیست....قیافه مهمه....
اما نه...! هنوزم ازش بدم میاد....چشاش لوچه.....
مهم نیس...با چشاش که نمیخوای زندگی کنی....اخلاقش مهمه....
هنوزم میگم نه...! سگ اخلاقه...پاچه میگیره....
خشن بودن جزو طبیعت مرداس...مرد باید جذبه داشته باشه......عقل و شعور مهمه....
نه نه نه....! شعور نداره...اسگله....
بی شعور بودن که مهم نیس......مرد باید......
صدای مامانم در اومد .........نمیخوای بری؟...دیرت میشه ها...
میرم پایین...هنوز چند قدم نرفتم که یه دختر هم سن خودم از کنارم رد میشه....یه جفت صندل نقره ای پاشه...
یعنی این زن اون پسره هیز لوچ سگ اخلاق اسگل شده......؟!
آمدی اما چه دیر.......
کاخ رویای مرا آن باد برد.....
خنده هایم در طنین یک صدا آرام مرد.....
گرچه پنداری هنوزم زنده ام......
نام دیگر آمد و نام مرا از یاد برد......
-----------------------------------------------------
۱- دلم واسه نیلو...پسر شب...جودی.....و همه عزیزام خیلی تنگ شده.....به خدا من بی معرفت نیستم....
۲- این طوری نگام نکن....میدونم چی میخوای بگی....می خوای بگی خب دختره گوسفند دلت براشون تنگ شده یه خورده به خودت زحمت بده....دست مبارکتو تکون بده...برو یه سر به وبلاگاشون بزن....
ولی به خدا وقت ندارم....من موندم و یه عالمه درس که مثه یه زلزله ۸ ریشتری رو سرم خراب شده و یک هفته وقت و ۱۴ تا امتحان که اگه همه رو پاس کنم خیر سرم تازه مدرک o level امو میگیرم و با یه عالمه مهمون که درست موقع امتحانا از ایران پا شدن اومدن و............بازم میخوای برات بگم؟! تازه همین الانم کلی با وجدانم (!) (چه کلمه نا آشنایی!) درگیرم که به جای اینکه نشسته باشم در حال خوندن این باشم که کدوم آنزیم مرده شور برده ای تو کدوم قبرستون چه کوفتی رو هضم میکنه....نشستم اراجیف می بافم.....
واااااااااااااای توروخدا برام دعا کن.....من باید شاخ این امتحانا رو بشکونم......
برای آخرین بار یه نگا به سرتاپام میندازم....نه! هیچ عیبی ندارم...امروز از اون روزاییه که خفن خوش تیپ شدم....یه شلوار برمودای مشکی....با یه آستین ۳ سانت مشکی...کفش اسپورت مشکی...کیف مشکی....حتی آرایش مشکی...قیافم شبیه شیطان پرستا شده...! نه ولی خدایی بهم میاد این نوع آرایش...ولی....باز حوصله غرغرای مامانم و ندارم....
ــ : خجالت نمی کشی دختر؟ تازه اول جوونیته...همش ۱۷-۱۸ سالته....باید روحیت شاد باشه...چیه این لباسای سیاه.....این طوری نمیذارم بری بیرون....
سه ساعت باید خودم و لوس کم تا دست از سرم برداره....ولی یه سوالش همیشه بدون جواب می مونه....
ــ : عزیزم کی می خوای این رسم جمعه هاتو تموم کنی؟ بس نیست؟ تا کی....
آخه مامانم که نمی دونه من جمعه ها میرم پیش اون...شایدم میدونه...اونم که حساس! عاشق رنگ مشکیه...نه...بیشتر از مشکی عاشق منه!منم عاشقشم...
وای که چقدر تو این یه هفته دلم براش تنگ شده....دیگه طاقت ندارم...
مثه اجل معلق میپرم تو اولین تاکسی....آدرس و بش میدم...از تو آینه نگام میکنه...تو نگاهش یه جور ترحم هست....به درک...من محتاج ترحم کسی نیستم...
با اینکه دیرم شده اما نمی تونم دست خالی برم...دم یه گل فروشی نگه میداره...
......یه دسته گل لاله صورتی.....گلی که اون عاشقشه....
وای داریم میرسیم...قلبم داره میاد تو دهنم...چشام پر اشک شده....از خوشحالی دیدنش و از ناراحتی دل تنگی....چقدر حرف دارم که بش بگم...
پیاده میشم...نمی تونم تا دم خونش با ماشین برم...مجبورم یه کمشو پیاده برم...تو آینه خودمو نگا میکنم..رنگم پریده...راهمو ادامه میدم....
...رسیدم دم در...
یه نفس عمیق میکشم و ....
............
از تو کیفم یه بطری گلاب در میارم....
خونشو با گلاب میشورم......
گلاشو رو خونش پرپر میکنم.....