یه نگاه به بسته توی دستم میکنم و ناخوداگاه یه لبخند کمرنگ رو لبم میشینه.....از فکر اینکه بعد از گرفتن این هدیه چقدر خوشحال میشه....تو دلم غوغا میشه.....تو این سرمای زمستون...بیشتر از هر چی به یه جفت چکمه احتیاج داشت...که وقتی با اون پاهای ظریفش تو برفا می دوئه سرما نخوره.....
دیگه دیدنش برام عادت شده....هر روز که بر میگردم خونه باید اون دوتا چشم معصومو منتظر ببینم...منتظر یه دست محبت....یه نوازش....
اوایل فقط برام حکم یه دختر کوچولوی فال فروشو داشت...اما کم کم انقدر خودشو تو دلم جا کرد که یه روز نمیشه نبینمش...هیچ وقت اون روزو فراموش نمیکنم...که با اون دستای کوچیکش دستمو گرفت و ازم خواست چشامو ببندم...میگفت برام یه هدیه داره....وقتی چشامو باز کردم...یه ورق کاغذ داد دستم...با زغال پشت یکی از پاکتای فال برام نقاشی کشیده بود...اون هدیه با ارزش ترین کادویی بود که تو عمرم گرفته بودم....
گرچه بعد برام تعریف کرده بود...در ازای اون پاکتی که خراب کرده بود از صاحب کارش کتک خورده بود...اما راضی بود...با اون زبون شیرینش میگفت همین که منو خوشحال کرده براش کافیه....
وای خدایا....عروسک فال فروش من هنوز خیلی کوچیکه واسه اینکه سختیای زندگی رو تحمل کنه....کمکش کن....
تو همین خیالات بودم که از دیدن چیزی که جلوم بود خون تو رگام یخ بست....پاهام قدرت تکون خوردن نداشت....مغزم خالی شد....
دوتا چشم معصومشو میبینم که مثل همیشه در انتظار یه نوازش به ته خیابون دوخته شده...اما....چشاش خالی از احساسه....
از بین مردمی که اونجا جمع شدن نگاه وحشت زده و پرسشگرمو به رفتگر محل میدوزم....
صداش مثل ناقوس کلیسا تو سرم زنگ میزنه.....
ــ طفلک بیچاره...از سرما و گرسنگی مرد....
نازنین
چهارشنبه 29 تیرماه سال 1384 ساعت 03:44 ب.ظ
سلام بر شما... حکایتهای شما مرا کمی سر در گم کرده زیرا هنوز متوجه نشدم که نوشته های شما در مورد شماست یا قصه هایی در قالب دیگران ... البته همیشه گفتم و باز هم اعتراف میکنم که من شاگرد تنبل کلاس زندگی هستم و هم کند ذهن... شادکام باشی ... تا بعد
سلام نازنین باورت نمی شه الان که دارم اینو می نویسم حدوده ۲ ساعته پیش یه فاجعه برام رخ داده اومدم اونو بنویسم دیدم اصلا مطلبه قبلیمو نیومدی بخونی نه تنها تو بلکه هیچکس دیگه بابا اگه قراره تو این دنیای مجازی هم تنها بمونم که زودتر بهم بگید برم یه خاکی تو سرم بریزم وای باورت نمی شه چه بلایی از بیخ گوشم رد شده یه بلایی که اگه خدا به دادم نمی رسید الان نه تنها من در حال نوشتن این متن نبودم بلکه زندگیم از این رو به این رو شده بود حالیته که چی می گم دستام داره می لرزه و کل بدنم مثله یه تیکه یخ شده باور کن اگه اقراق نکنم فشارم رو ۵ هم نیست ولی از اونجایی که آدم با تعریف برای یکی سبک می شه و چون این موضوعی نیست که اگه ۴ تا آشنا و دوست بشنون بدتر حالتو نگیرن تصمیم گرفتم که بیام وبلاگ آپ کنم شاید یکم حالم بهتر شه وای نازنین . نمی دونی حدود ۱.۳۰ دقیقه پیش من توی چه بحرانی بودم اونقدر وحشت کرده بودم که حتی نمی تونستم دعا کنم نذر و نیاز که سهله وای به خدا از این آرامشی که الان دارم گریم گرفته نیلو یه بار گفته بود قدر چیزهایی رو که داریم نمی دونیم ولی الان می فهمم قدر متانت خودم رو حالا می فهمم قدر آرامشی رو که تو زندگی دارم هرچند زندگی وافعا سخت می گیره ولی امروز قدر داشتن یه خونواده خوب رو فهمیدم باورت نمیشه نازنین من در چه وضعیتی بودم و الان هستم خدایا ممنونم که کمکم کردی
سلام نمیدونم چی بگم فقط می تونم مثل همیشه از قلم توانای شما تشکر کنم.... شما اصلا ذاتا نویسنده ای به جان .... حبر داری چه بلایی سر نرگس اومده ..... شدرفت پی کارش
سلام نازنین خوبم / خیلی قشنگ بود / مثل دخترک کبریت فروش / ومثل خیلی دیگه از فقیرا که هر روز از کنارشون بی تفاوت رد میشیم / وای خدا این چه دنیائیه آخـــــــــــــــــــــــه/ قربانت شبنم برکه
نمیشه یه داستان بگی که آخرش خوشایند تموم شه؟!؟! انقدر خندیدم که یکی از بچه ها اسمم رو گفت:) اولش نوشتم که مرور خاطرات!!! یعنی ماجرا قدیمی ولی الان به ذهنم رسید!!!
یاد دخترک کبریت فروش افتادم...میدونی هر وقت این برنامه رو تلویزیون نشون میداد(عروسکی بود یادته؟؟شایدهم نباشه) من در میرفتم...دیدنش اذیتم میکرد... چراداستان شاد نمینویسی؟؟؟ راستی من دختر آبانم اما کلی لجبازم!!دی:
سلام سلام ۱۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ تا سلام مزده کارتم باز کره بلاگ اسمای رو ( لی لی لی لی )
دوست دارم یه عالمه ... اندازه یه قابلمه...
مثه همیشه بی نظیر . خوب درست مثه خودت akhe ye rooz tik migiri ... lebasaye shik migiri ... babato mikoni kachal ... ta damagho koni amal ... ba hamrahet zang mizani ... eynake rang rang mizani ... in del va oon del mizani ... ta be mohat jel bezani ... jense lebaset teriko ... mosic alex va enrique ... jorabaye fesghelaki ... roosari haye alaki ... khoshi ba in tipe khafan ... alan ghashangi masalan
۱.حدود ۲ ماه و سه روز فاصله داریم....هههههه ۲.How can you see into my eyes Like open doors. Leading you down into my core Where I’ve become so numb. Without a soul My spirit’s sleeping somewhere cold Until you find it there and lead it back home.
۳.خوشحال می شم به ما سر بزنی چون چند وقته بلاگ اسکای تو ایران فیلتر شده بود من نتو نستم بهت سر بزنم ۴. راستی اصلا نظراتت رو می خونییی یا فقط برای کلاس گذاشتنه... ۵.can't you see that you're smothering me holding too tightly afraid to lose control cause everything that you thought I would be has fallen apart right in front of you
دوست گرانقدرم بادرودی بی پایان.................... نوشته های زیبا وتلخت آتش برقلب درحال ایستادن من میزند گریه میکنم و مینویسم... که براستی این همه درد راگریستن باید! میدانی شاید خیلی ها ازکنارآن دختربی پناه خردسال گذشتند ولی این چهره انسانی و لطیف و ظریف توبود که تامل کرد... احساس انساندوستانه ات را می ستایم و بر خامه عاشقت بوسه میزنم.................................................. تندرست و شادکام . هم چنان عاشق بمانی.
درد جامعه را خوب روی کاغذ ترسیم میکنی. واقعآ کم نیستند دخترکان گل فروش، کبریت فروش، فال فروش و... به امید روزی که شاهد همچین صحنه هایی نباشیم. ممنونم که بهم سر میزنی/ قلمت روان و اندیشه ات یارای قلمت باد. با سلام
سلام تامل برانگیز بود !خدا را شکر به خاطر نعماتت! تو مگو ما را بر آن شه بار نیست با کریمان کارها دشوار نیست و همچنین هزار نقش بر آورد زمانه و نبود یکى چنان که در آیینه ضمیر ماست حرف دیگه ای ندارم جز عرض دوستی.
سلام حالت خوبه از اینکه به من سرزدی وبرام کامنت گذاشتی ممنونم بازم به من افتخار بده وهرازچند گاهی یک سر به ما بزن ماشاا... خیلی طرفدار داری بهت تبریک میگم ضمنا در باره فلسفه اون آرم یاهو بالای وبلاگم سئوال کرده بودی باید عرض کنم قصدم از آوردن آن آرم اینه که من قصد دارم تا حد سایت یاهو پیش بروم وپیشرفت کنم . ممنون بازم نظر یادت نره ارادتمند:مهدی
سلام... از نوشتنت خوشم میاد.. از اینکه توی چند خط ساده خیلی حرفا می زنی خوشم میاد، ولی چرا همیشه سعی میکنی آخر داستان خیلی غیره منتظره باشه؟ احساس می کنم اتفاقایی که آخر داستانات میافته، یک در هزاره! میشه چندتاشون هم آخرش با باقی فرق داشته باشه و انقدرخاض نباشه. این غیره منتظره بودن آخر داستانا باعث شده دیگه من بتونم از همون اول آخرش رو حدس بزنم، یعنی چون میدونم یه اتفاق خاص میافته، پس خاص ترین اتفاق رو پیش بینی میکنم و بیشتر موقع ها هم درست... گلم شرمنده تو کارت فوضولی کردم! گفتم شاید بد نباشه اگه چیزی که به نظرم رسید رو بهت بگم...
سلام ... خیلی داستان زیبایی بود هر چند ناراحت کننده بود ... تا حالا که از خوندن نوشته هات لذت بردم و البته بیشتر متاثر شدم ... کوتاه و جذاب می نویسی .... حتما آپ جدید کردی خبرم کن . ممنونم . شاد باشی
من دوباره اومدم...بوی لیمو که پیچید تو دماغمو که یادت هست؟! ((: اول که لینکت کردم...تو هم دوست داشتی بکن. دوم این ۳ تا داستان آخری رو خوندم ...جالب بود.فقط یه چیزی ! یه مقدار گیج شدم...اینا کار خودته؟ اگه بود که برمیگردم و نظرمو کاملتر میگم.خوب؟!
سلام . خوبی . متن قشنگی نوشتی لیمویی جان . خوشحالم که اولین نظر دهنده هستم . مواظب خودت باش . دوست دارم .. سهیل :)
سلام مثل هميشه قشنگ بود. مرسی خبرم کردی
کاش برسه روزی که دیگه هیچ دخترکی فال نفروشه...کاش برسه روزی که دیگه هیچ کس از سرما نمیره... هیچ انسانی گرسنه نباشه
ناناز!!!!!!!! اینطوری می خواستی اول شی تو مسابقه؟؟؟؟ عیب نداره اگه جوکات قدیمین... بیا بگو... بابا کم نیار.... ببینم چه می کنی.. منتظرماااا
سلام بر شما... حکایتهای شما مرا کمی سر در گم کرده زیرا هنوز متوجه نشدم که نوشته های شما در مورد شماست یا قصه هایی در قالب دیگران ... البته همیشه گفتم و باز هم اعتراف میکنم که من شاگرد تنبل کلاس زندگی هستم و هم کند ذهن... شادکام باشی ... تا بعد
سلام نازنین باورت نمی شه الان که دارم اینو می نویسم حدوده ۲ ساعته پیش یه فاجعه برام رخ داده اومدم اونو بنویسم دیدم اصلا مطلبه قبلیمو نیومدی بخونی نه تنها تو بلکه هیچکس دیگه بابا اگه قراره تو این دنیای مجازی هم تنها بمونم که زودتر بهم بگید برم یه خاکی تو سرم بریزم وای باورت نمی شه چه بلایی از بیخ گوشم رد شده یه بلایی که اگه خدا به دادم نمی رسید الان نه تنها من در حال نوشتن این متن نبودم بلکه زندگیم از این رو به این رو شده بود حالیته که چی می گم دستام داره می لرزه و کل بدنم مثله یه تیکه یخ شده باور کن اگه اقراق نکنم فشارم رو ۵ هم نیست ولی از اونجایی که آدم با تعریف برای یکی سبک می شه و چون این موضوعی نیست که اگه ۴ تا آشنا و دوست بشنون بدتر حالتو نگیرن تصمیم گرفتم که بیام وبلاگ آپ کنم شاید یکم حالم بهتر شه وای نازنین . نمی دونی حدود ۱.۳۰ دقیقه پیش من توی چه بحرانی بودم اونقدر وحشت کرده بودم که حتی نمی تونستم دعا کنم نذر و نیاز که سهله وای به خدا از این آرامشی که الان دارم گریم گرفته نیلو یه بار گفته بود قدر چیزهایی رو که داریم نمی دونیم ولی الان می فهمم قدر متانت خودم رو حالا می فهمم قدر آرامشی رو که تو زندگی دارم هرچند زندگی وافعا سخت می گیره ولی امروز قدر داشتن یه خونواده خوب رو فهمیدم باورت نمیشه نازنین من در چه وضعیتی بودم و الان هستم خدایا ممنونم که کمکم کردی
سلام
نمیدونم چی بگم فقط می تونم مثل همیشه از قلم توانای شما تشکر کنم.... شما اصلا ذاتا نویسنده ای به جان ....
حبر داری چه بلایی سر نرگس اومده ..... شدرفت پی کارش
خیلی جالب می نویسی خیلی لذت بردم
آخی بیچاره!
سلام نازنین خوبم / خیلی قشنگ بود / مثل دخترک کبریت فروش / ومثل خیلی دیگه از فقیرا که هر روز از کنارشون بی تفاوت رد میشیم / وای خدا این چه دنیائیه آخـــــــــــــــــــــــه/
قربانت شبنم
برکه
نمیشه یه داستان بگی که آخرش خوشایند تموم شه؟!؟!
انقدر خندیدم که یکی از بچه ها اسمم رو گفت:)
اولش نوشتم که مرور خاطرات!!! یعنی ماجرا قدیمی ولی الان به ذهنم رسید!!!
سلا گلم
خیلی قشنگ بود..خیلی...الان یه حالی شدم....چه قدر تعداد این دختر کوچولو ها زیاده.....آدم مخش داغ میکنه....
قربونت
عزیزم خیلی قشنگ می نویسی و تاثیر برانگیز... موفق باشی
نازنین جونم این موضوعا رو تو از کجا میاری؟ قدای اون مغزت بشم که هر دفه اشک منو درمیاره... به قول این خانوم بالایی تاثیر بر انگیز...
یاد دخترک کبریت فروش افتادم...میدونی هر وقت این برنامه رو تلویزیون نشون میداد(عروسکی بود یادته؟؟شایدهم نباشه) من در میرفتم...دیدنش اذیتم میکرد... چراداستان شاد نمینویسی؟؟؟ راستی من دختر آبانم اما کلی لجبازم!!دی:
عکسه خیلی گنا داره :)
سلام سلام ۱۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ تا سلام مزده کارتم باز کره بلاگ اسمای رو ( لی لی لی لی )
دوست دارم یه عالمه ... اندازه یه قابلمه...
مثه همیشه بی نظیر . خوب درست مثه خودت
akhe ye rooz tik migiri ... lebasaye shik migiri ... babato mikoni kachal ... ta damagho
koni amal ... ba hamrahet zang mizani ... eynake rang rang mizani ... in del va oon del mizani ... ta be mohat jel bezani ... jense lebaset teriko ... mosic alex va enrique ... jorabaye fesghelaki ... roosari haye alaki ... khoshi ba in tipe khafan ... alan ghashangi masalan
بیا پیشم ادیت کردم
قبلی مشکل داشت.. نشد!!
من تا حالا برخورد نداشتم...شرمندم..
راستی این لینک منم نذاری مهم نیست...
مهم اینه که...
کاشک دخترکان فال فروش مارا هم با خود از سرما میبردند.بیچاره ما...
آخی ... نازی ...
خیلی دلم سوخت ...
۱.حدود ۲ ماه و سه روز فاصله داریم....هههههه
۲.How can you see into my eyes
Like open doors.
Leading you down into my core
Where I’ve become so numb.
Without a soul
My spirit’s sleeping somewhere cold
Until you find it there and lead it back home.
۳.خوشحال می شم به ما سر بزنی چون چند وقته بلاگ اسکای تو ایران فیلتر شده بود من نتو نستم بهت سر بزنم
۴. راستی اصلا نظراتت رو می خونییی یا فقط برای کلاس گذاشتنه...
۵.can't you see that you're smothering me
holding too tightly
afraid to lose control
cause everything that you thought I would be
has fallen apart right in front of you
خب مسلمه که هر کس که چشماش روشن باشه شبیه من نیست ! ولی تو نگران نباش اونی که باید بشناسه ٬ میشناسه ...
من هم فکر میکردم خیلی اختلاف سنی داشته باشیم اما حالا تنها یکی دوماه مناز شما کوچیکترم
سلام ....هنوز کامل تمام مطالب رو نخوندم ولی می تونم به جرات بگم خیلی زیباست موفق باشی
دوست گرانقدرم بادرودی بی پایان....................
نوشته های زیبا وتلخت آتش برقلب درحال ایستادن من میزند
گریه میکنم و مینویسم...
که براستی این همه درد راگریستن باید!
میدانی شاید خیلی ها ازکنارآن دختربی پناه خردسال گذشتند
ولی این چهره انسانی و لطیف و ظریف توبود که تامل کرد...
احساس انساندوستانه ات را می ستایم و بر خامه عاشقت بوسه میزنم..................................................
تندرست و شادکام . هم چنان عاشق بمانی.
سلام ...
کف بر شدم وقتی این بقل رو خوندم ؟! متولد ۶۷ ؟!!!!!!؟!؟!؟!؟
۲ دقیقه شوک زده بودم ... اصلا نمی تونستم حدس بزنم
درد جامعه را خوب روی کاغذ ترسیم میکنی. واقعآ کم نیستند دخترکان گل فروش، کبریت فروش، فال فروش و...
به امید روزی که شاهد همچین صحنه هایی نباشیم.
ممنونم که بهم سر میزنی/ قلمت روان و اندیشه ات یارای قلمت باد.
با سلام
سلام
داستان خوبی بود یاد دختر کبریت فروش افتادم
سلام.خیلی قشنگ می نویسی.من به شما لینک دادم.
سلام تامل برانگیز بود !خدا را شکر به خاطر نعماتت!
تو مگو ما را بر آن شه بار نیست
با کریمان کارها دشوار نیست
و همچنین
هزار نقش بر آورد زمانه و نبود یکى
چنان که در آیینه ضمیر ماست
حرف دیگه ای ندارم جز عرض دوستی.
میگن حامد آپ کرده!؟
سلام
حالت خوبه
از اینکه به من سرزدی وبرام کامنت گذاشتی ممنونم بازم به من افتخار بده وهرازچند گاهی یک سر به ما بزن
ماشاا... خیلی طرفدار داری بهت تبریک میگم
ضمنا در باره فلسفه اون آرم یاهو بالای وبلاگم سئوال کرده بودی باید عرض کنم قصدم از آوردن آن آرم اینه که من قصد دارم تا حد سایت یاهو پیش بروم وپیشرفت کنم .
ممنون بازم نظر یادت نره
ارادتمند:مهدی
بابا به جون خودم من خیلی دلم نازکه . اونوقت از این داستانا هم که تعریف میکنی ُ تا شب خوابم نمیبره....
هی گریه هی گریه
خیلی قشنگ بود ممنونم
سلام لیمویی نازنین.
وای که چقدر با احساس می نویسی.
خدا کنه هیچ کس نیازمند نشه.
با توجه به داستانت: هفته بهزیستی مبارک...
این عکسه دختره پولدار تر از این حرفا میزنه بابا کجاشش به فالگیرا میخوره؟ لااقل مینوشتی عکس تزئینی است!
سلام
من یاد سه گانه های ساتیا جیت رای در دنیای آپو انداختی ...
راستی مشکل عکسها برطرف شد. ممنون از یادآوری.
موفق باشی
دلم گرفت:(
اینا که می گی رو زیاد میبینم کاش روزی برسه که دیگه این مسائل وجود نداشته باشه هر چند که روز هیچ وقت نمی رسه!
خوش باشی عزیزم
سلام...
از نوشتنت خوشم میاد..
از اینکه توی چند خط ساده خیلی حرفا می زنی خوشم میاد، ولی چرا همیشه سعی میکنی آخر داستان خیلی غیره منتظره باشه؟
احساس می کنم اتفاقایی که آخر داستانات میافته، یک در هزاره! میشه چندتاشون هم آخرش با باقی فرق داشته باشه و انقدرخاض نباشه.
این غیره منتظره بودن آخر داستانا باعث شده دیگه من بتونم از همون اول آخرش رو حدس بزنم، یعنی چون میدونم یه اتفاق خاص میافته، پس خاص ترین اتفاق رو پیش بینی میکنم و بیشتر موقع ها هم درست...
گلم شرمنده تو کارت فوضولی کردم! گفتم شاید بد نباشه اگه چیزی که به نظرم رسید رو بهت بگم...
قربونت؛
فعلآ...
یاد دخترک کبریت فروش افتادم. البته یه جورایی شبیه پست جدید وبلاگ من می مونه. بچه های کار ...
نه!
۱.سلام
۲.قشنگ بود
۳.خدافس
بهم سر نزنی هااا یه وقت... جک و جوونور داره برکه می خورنت
این دخترکا و پسرکای فال فروش کم نیستن...
آدم گاهی از خودش شرمش میشه.
سلام ... خیلی داستان زیبایی بود هر چند ناراحت کننده بود ... تا حالا که از خوندن نوشته هات لذت بردم و البته بیشتر متاثر شدم ... کوتاه و جذاب می نویسی .... حتما آپ جدید کردی خبرم کن . ممنونم . شاد باشی
سلام . دوست خوب . لیمویی جون . وبلاگت خیلی خوبه . موفق باشی .
من دوباره اومدم...بوی لیمو که پیچید تو دماغمو که یادت هست؟! ((:
اول که لینکت کردم...تو هم دوست داشتی بکن.
دوم این ۳ تا داستان آخری رو خوندم ...جالب بود.فقط یه چیزی ! یه مقدار گیج شدم...اینا کار خودته؟ اگه بود که برمیگردم و نظرمو کاملتر میگم.خوب؟!
سلام لیمویی جان خوبی
وبلاگت قشنگ شده
امیدوارم موفق باشی
ایمان
نازنین بدجوری من خاطرخواتم
حالیته حالیته
آره من عاشق جفت چشاتم
حالیته حالیته