جمعه ۱۵ مهر
زمان : سوم دبستان..ماه رمضان...
ــ مامان به خدا من بزرگ شدم ببین...باور کن حالم بد نمیشه
ــ آخه دختر تو که تا حالا کله گنجشکی گرفتی حالا بقیشم همون طوری بگیر تا سال دیگه...
ــ ( با جیغ)... نه..نه..نه..معلممون گفته حالا که جشن تکلیف گرفتین باید روزه کامل بگیرین..من کله گنجشکی ن..می..گی..رم..
مامانم زیر لب یه چیزایی میگه که نمیفهمم...احتمالا یه چیزایی نثار معلممون میکنه..!
ــ باشه..بگیر..اما فردا ظهر حق نداری بیای بگی گشنمه ها...!
ذوق مرگ شدم...!
ــ باشه مامان جون قول میدم چشم...
زمان :فردا ظهر...
هرچی نگا ساعت میکنم عقربه ها کندتر راه میرن..دلم داره ضعف میره...حتی سحری ام نخوردم...چقدر خوشحال بودم که امروز روزه کاملم اما...
نزدیکای ساعت ۳ دیگه طاقت نمیارم..میرم آشپز خونه که اعتراف کنم...
تا نگاه مامانم بهم میافته انگار همه چی رو لو میدم...
ــ دیدی گفتم نمیتونی دخترم..بیا..بیا یه چیزی بخور ضعف کردی...نگا کن..رنگت شده عین گچ دیوار...
اما انگار از همون بچگی لج بازی تو خونم بود...!
ــ نخیرم..کی گفته گشنمه؟...حالم خیلیم خوبه...
سر سفره افطار...
ــ مامان خدا زیر تختم میبینه؟!!!
ــ یعنی چی..؟! خوب معلومه خدا همه جا رو میبینه..
ــ ولی زیر تخت که چیزی معلوم نیست....
ــزیر تخت که چیزی نیست خدا همه جا هست و همه چی رو میدونه...
ــ پس یعنی منم دیده؟!
ــ مگه زیر تخت چه خبر بوده...؟؟
دیگه عذاب وجدان بهم مهلت نمیده...میزنم زیر گریه و همه چیو تعریف میکنم...
ــاول خواستم برم تو دسشویی بخورم اما گفتم شاید خدا ببینه ..تو پارکینگم نور میومد خدا منو میدید..تازه زیر تختم که رفتم به خدا گفتم اگه منو میبینی باور کن خیلی گشنمه وگرنه بدون اجازه مامان بیسکویت بر نمیداشتم بیام اینجا بخورم ...!!
دخمله آپ شدم نگی نگفتی
شکموی خیکی !!D:
سلام خانوم
خوشحال ميشم به ما سر بزنی اپ هستم
روزه نمازاتون هم قبول باشه
التماس دعا
سلام لیمویی جان.این پستت هم مثل پستهای قبلی خیلی خوب و بامزه بود.دل پاک یک دختر کوچولو را خیلی خوب برای ما نشان دادی. شاد باشی
سلام
حالا که شما «زبون نیلوفرانه» شدی من هم به اجبار اومدم در« فضای لیمویی» شما(!) و متعاقب اون یک جواب کوچولو...
نماز روزه شما قبول
خواهر گرامی !
خواهش میکنم یه بار دیگه همون مطلب مورد نظر را بخوان...مطمئنم اون مطلب یاد شده بوی « شکم سیری» میده و بس...
القصه... ایشون (نیلوفرانه) مرقوم فرموده بودن که پشت کنکوری بودن و ناگهان با یک معجزه(که منظورش همون تراولهای قشنگ پاپی جون بوده) قدم به دانشگاهی میگذارن که باری بههرجهت بودن دانشجویان(!!!) آنجا غوغا ( ببخشید بیداد) میکنه... شما بگید نگفته؟
خود جناب نیلوفرانه خانم ... رشته تحصیلیاشون چی بود؟ هان؟ آخه دوست خوب من... درسته میگن عشق چشای آدمو کور میکنه اما این طرفداری یکسویه شما (که مطلبی به این صمیمی را در همین جا به رشته تحریر در میآوری) کمی تعجب برانگیز که نه (باعرض معذرت) خجالت آوره!
من به مطالب آرشیوی نیلوفرانه کاری ندارم و البته به اینکه الگوی شما هستن احترام میگذارم ... اما این مطلب آخری این دوست تازه به دوران رسیده ما (که متاسفم باید اینجوری خطابش کنم) بد جوری پوچ گرایانه نوشته شده... اگر نوشتم رشته هتلداری همانند رشتهی آبیاری گیاهان دریایی ست قصد توهین نداشتم. بهخصوص این که این رشته کذایی هتل داری (همونجور که گفته) از اون ور آب ساپورت مدرکی(!) میشه...
شاید رشته - کتاب چینی در قفسه - ارزش بالا تری از این وقت تلف کردن چند ۱۰ میلیونی داشته باشه ... کمی کلاه خودتون رو قاضی کنید... آش دانشگاه نیلوفرانه اون قدر شور بوده که این بندهی خدا رو وادار کرده تا لب به اعتراض بگشاید...
واسهی این شجاعت (که گوشهای از وضعیت مثلن تحصیلی خودش رو قلمی کرده) باید مورد تحسین قرار بگیره!
سلام منو به ایشون و همه مریدان آن مقام شامخ برسانید.
به عبارتی عطای دیدن وبلاگ این دوست را به لقای شما مریدان بخشیدم...
قربون یو
دیگه کم پیدای...بای
باب توهم روزه گیر!!من تاییدت میکنم!
------
جریان نیلو و دو تا کامنت بالایی چیه؟ (جدی میپرسم)
-----
من ۵۸ امم؟! کجایی تو بابا!
جریان کامنتو خوندم رفتم منم یه چیزی گفتم که تو که آرشیوو نخوندی حرف نزن بذار بخوابیم بابا!