-
…ChErRy BlO$$oM g!Rl
پنجشنبه 16 فروردینماه سال 1386 10:52
این بهار هم تولد خانه مجازیم را مثل قبل در تنهایی خودم و عروسک هایم جشن میگیرم... ۵ شمع کوچک به بهانه پنجمین سالگرد وبلاگ نویسیم روی کیک مقوایی قهوه ای رنگ روی میز میگذارم.. خرس کوچک خاکستری رنگم می خندد.. یادم باشد بعد از تولد بهش بگویم موقع نشستن قوز نکند.. با شکوفه های کاغذی گیلاس برای خودم تاج درست میکنم وبا مداد...
-
…DoN’t Le@vE mE H@nG!nG
دوشنبه 6 فروردینماه سال 1386 12:36
من هستم... تو هستی.. من لبخند میزنم.. تو..رو موهای مشکی ام.. با آبرنگ.. گل شقایق نقاشی میکنی.. من زیبا میشوم.. تو غرق در من میشوی.. من مهربان میشوم.. تو مهربانی میکنی.. من از خواب می پرم... تو نیست میشوی... من هراسان میشوم.. تو گم میشوی... تو غبار میشوی... و من.. باز چشم هایم را میبندم.. شاید تو پیدا شوی...
-
!...So I @m Wh@t I @M
پنجشنبه 5 آبانماه سال 1384 22:25
پنج شنبه 5 آبان من اینجام...!یه جایی رو همین زمین بزرگ خدا...می خندم!خوشحالم...! درست مثه یه گاو گرسنه که بعد از یه هفته...یه ماه...شایدم یه سال بیگاری ولش کرده باشن تو یه دشت درندشت تا واسه خودش بچره....هی رو علفا غلت بزنه...حتی به راحتی نشخوار کنه! تو توهمم...توهم یه دنیای رنگی...اصنم خیال ندارم از این توهم بیام...
-
کودکانه ها....
شنبه 30 مهرماه سال 1384 13:40
شنبه ۳۰ مهر ۱- ــ مامان؟! ــبله پسرم؟ ــ میخواهم یخ بشم مامان... ــ سردت میشه پسرم.. ــ میخواهم نقره بشم مامان... ــ خیلی سردت میشه پسرم.. ــ منو روی بالشت بدوز مامان... ــ این یکی عیبی ندارد...همین الان... ۲-خدایا ... قول میدهم دختر خوبی باشم و هیچ وقت دیگر کارهایی که تو دوس نداری انجام ندهم... قول میدهم گریه نکنم و...
-
....EvErYtH!nG BuRnS
شنبه 23 مهرماه سال 1384 16:23
شنبه ۲۳ مهر ۱-باید رفت... ماندن جایز نیست... دراین نا کجا آباد که ماهی بر آب دریا تف میکند... چه درخواست بیهوده ایست به اندازه کف دستی دوستی.... ۲-تمام دنیا را در پی نگاهت گشتم... اما تنها چیزی که دیدم... چشمهایی بود که کسی در پی نگاهشان نبود... ۳-اگر گفتم زیبایی... منظورم این نبود که تو زیبایی... چشمان قشنگ من تورا...
-
!...I fOuNd tHe Re@$on
جمعه 15 مهرماه سال 1384 02:23
جمعه ۱۵ مهر زمان : سوم دبستان..ماه رمضان... ــ مامان به خدا من بزرگ شدم ببین...باور کن حالم بد نمیشه ــ آخه دختر تو که تا حالا کله گنجشکی گرفتی حالا بقیشم همون طوری بگیر تا سال دیگه... ــ ( با جیغ)... نه..نه..نه..معلممون گفته حالا که جشن تکلیف گرفتین باید روزه کامل بگیرین..من کله گنجشکی ن..می..گی..رم.. مامانم زیر لب...
-
!!?...HoW c0uLd tH!$ H@pPeN tO mE
جمعه 8 مهرماه سال 1384 15:43
جمعه ۸ مهر با اینکه اولین دفعه نیست که دارم واسه مصاحبه میرم اما این دفعه خیلی دلم شور میزنه...همه شرکتای قبلی که رفتم واسه کار اگه کوچیک نبودن...ولی بزرگم نبودن...ولی اینجا که امروز دارم میرم فرق میکنه...انقدر هولم که از تو خونه حتی قبل از اینکه راه بیافتم شروع میکنم به خرابکاری کردن.... سر میز صبحانه همه بطری شیر و...
-
...ThE !nNoCeNcE c@n nEvEr L@$t
یکشنبه 3 مهرماه سال 1384 15:01
یکشنبه ۳ مهر چقدر دلم هوای بچگیامو کرده...اون موقع که از زندگی فقط خوردن و خوابیدن و بلد بودم... اون موقع که از دیدن تام و جری از خنده ریسه میرفتم و با کنده شدن دست عروسکم عزا میگرفتم...چقدر پاک و معصوم بودم...مثه یه فرشته کوچولو که ولش کرده باشن بین یه دنیا شیطون و گرگ و کفتار... چقدر دلم هوای بچگیامو کرده....اون...
-
... AnD I wOndEr If yOu kNow
دوشنبه 28 شهریورماه سال 1384 17:02
دوشنبه ۲۸ شهریور ۱- دلم برات تنگ شده....خیلی زیاد...خیلی وقته دیگه نگام نمیکنی...نکنه فراموشم کردی ....نکنه بد شدم... دلم برات تنگ شده...کاش بازم صدامو میشنیدی....کاش حرفامو از تو نگام... از دلم میخوندی.... تو که میدونی من تو این دنیا فقط تورو دارم... دلم برات تنگ شده خدایا...تو که اون بالایی...تو که تو آسمونایی...دلم...
-
...Im GoInG uNdEr...
شنبه 12 شهریورماه سال 1384 23:31
شنبه ۱۲ شهریور ۱- همین طوری دارم دور خودم میچرخم...میچرخم و به در و دیوار میخورم...هر کاریم میکنم که وایسم نمیشه...سرعتم بیشتر میشه..بیشتر و بیشتر...همیشه از سرعت زیاد وحشت داشتم...چون میدونم آخرش خوب نیس..خوب نیس که هیچی...بدم هست ...یکی منو نگه داره..نمیخوام عاقبتم یه دیوار باشه که با مخ میرم توش.... ۲-همه چیز...
-
کجایی فرشته مهربون...که سیندرلا بد شد...
پنجشنبه 10 شهریورماه سال 1384 02:54
چهارشنبه ۹ شهریور هنوز دو دلم.... دستم رو زنگ در خشک شده....نمیدونم فشار بدم یا نه.... آدم خوبه داستان باشم یا آدم بده... هرچه باداباد... تو راه پله هنوزم شک دارم که برم یا نه... ولی حالا دیگه منتظره...اگه نرم بدتر میشه... درو که باز میکنه بوی تند عطرش میخوره تو صورتم...بوای که اصلن با حال و روز من جور در نمیاد... یه...
-
هنوز بیدار نشدم....
جمعه 4 شهریورماه سال 1384 15:40
جمعه ۴ شهریور ۱-تو اوج خوشحالی یه چیزی مثه خرچنگ از سمت چپ قفسه سینم میاد بالا تا به گلوم برسه...فشار میده...اول احساس نفس تنگی میکنم... فکم از فشاری که بهش میاد درد میگیره....چشام پر اشک میشه.... بعد انقدر گریه میکنم...تا خرچنگه دست از سرم برداره و دوباره بره تو لونش..... ۲-لب یه پرتگاه وایسادم...تا چشم کار میکنه...
-
شاید وقتی دیگر....!
شنبه 29 مردادماه سال 1384 16:56
شنبه ۲۹ مرداد چند روز بیشتر به امتحانای پایان ترم نمونده بود و هنوز کتاب زیست مونو تموم نکرده بودیم...قرار شده بود چند جلسه کلاس اضافی بذاریم.... معلم این درس از اون آدمایی بود که اصولا با خودشونم مشکل دارن و اعصاب درست حسابی ندارن...همیشه دلم میخواست یه جوری حالشو بگیرم اما میترسیدم..چون کوچکترین چیزی که باعث...
-
آنها که ندانستند رفتند....بخوانیدو بدانید و بمانید...
پنجشنبه 27 مردادماه سال 1384 16:14
پنجشنبه ۲۷ مرداد این نه داستانه......نه خاطره اس.....نه شعره......نه نامه اس..... دوس دارم تو این پستم نه آداب نوشتن و رعایت کنم....نه به موضوعش فکر کنم....فقط میخوام بنویسم.... میدونی....ما آدما عادت کردیم احساساتمونو تو دلمون خفه کنیم....هیچ وقت یاد نگرفتیم به کسی برام عزیزه بگیم * دوست دارم *...هیچ وقت نتونستیم اون...
-
نه گناهکارم...نه بی تقصیرم.....!
چهارشنبه 19 مردادماه سال 1384 15:44
چهارشنبه ۱۹ مرداد همیشه فکر میکردم آدم خوش شانسیم....همیشه هم بهم ثابت میشد که خوش شانسم...اما اینکه دقیقا شبی که فرداش امتحان پایان ترم شیمی داری....یهو یه خروار مهمون از ایران سرازیر بشن تو خونه بد شانسیه محضه.....اونم برا کسی مثه من که از کلاس اول دبستان عادت کردم شب امتحان درس بخونم....... دو سه بار چشامو میبندم و...
-
من به دنبال کسی میگردم......!
شنبه 8 مردادماه سال 1384 14:03
شنبه ۸ مرداد با یه بغض وحشتناک تو گلوم وارد میشم....همه جا برام غریبه...تاحالا پامو این جور جاها نذاشتم....در و دیوار پاسگاه انگار میخوام منو تو خودشون له کنن.... با یه ذره پرس و جو اتاق افسر نگهبان و پیدا میکنم... همین که پامو میذارم تو بغضم میترکه.... ــ خانوم لطفا خودتونو کنترل کنین و بگین چی شده.... ــ نمی...
-
برخورد دور از نوعی دیگر.....
سهشنبه 4 مردادماه سال 1384 14:41
سه شنبه ۴ مرداد زمان : حدودا ۱۰ سال پیش..... موقعیت : لیمویی کلاس اول دبستان مکان : خونه حالت : در حال نق زدن...!! ــ مامان به خدا گفتن اگه تا فردا نبریم دیگه مدرسه رامون نمیدن....من نمی خوام اخراج شم....... و میزنم زیر گریه..... ــ آخه عزیز من...دخترم...کی رو تا حالا دیدی به خاطر این که یه روز دیرتر رفته سازمان سنجش...
-
گرمای قلبت را بپوش....شاید سرما نخوری....
چهارشنبه 29 تیرماه سال 1384 15:44
چهارشنبه ۲۹ تیر یه نگاه به بسته توی دستم میکنم و ناخوداگاه یه لبخند کمرنگ رو لبم میشینه.....از فکر اینکه بعد از گرفتن این هدیه چقدر خوشحال میشه....تو دلم غوغا میشه.....تو این سرمای زمستون...بیشتر از هر چی به یه جفت چکمه احتیاج داشت...که وقتی با اون پاهای ظریفش تو برفا می دوئه سرما نخوره..... دیگه دیدنش برام عادت...
-
به زندگی بر باد رفته.....
چهارشنبه 22 تیرماه سال 1384 22:31
چهارشنبه ۲۲ تیر طبق معمول با هزار ترس و لرز از خونه میام بیرون.... ترس از اینکه نکنه همسایه ها برام حرف در بیارن.... ترس از اینکه نکنه بگن پالونش کجه..... ترس از اینکه این حرفا به گوش خانوادم برسه و ...... ولی هیجانش به همین مخفیانه بودنشه...! اگه علنی بود که اصن حال نمی داد...... طبق معمول دیر رسیدم سر قرار و با نگاه...
-
چه زود دیر شد....
پنجشنبه 16 تیرماه سال 1384 16:05
پنج شنبه ۱۶ تیر باورم نمیشه فردا همه چیز تموم میشه....تمام این سختیا....تمام ترسام...نگرانیام...فردا به همه ثابت میکنم تو این یه سال که خودمو تو خونه حبس کردم و مثه آدمای تبعیدی درو به رو همه بستم و خر زدم....بی فایده نبوده....من کنکور میدم و قبول میشم....اینو مطمئنم.....من یک سال تمام فقط درس خوندم...از همه خوشیام...
-
شیرین میزنم.....!
پنجشنبه 9 تیرماه سال 1384 13:54
پنج شنبه ۹ تیر امروز حس میکنم یه جورایی مشکوک میزنم.... عجیبم....خودم این حسو ندارما... اما نگاهای مردم این احساسو بهم میده.... از وقتی پامو از خونه بیرون گذاشتم همه سرا چرخیده طرفم....حتی همسایه هایی که بارها منو دیدن....خدایا اینجا چه خبره...... آینمو از تو کیفم در میارم و یواشکی یه نگا به صورتم میاندازم....هر چقدر...
-
آمدی اما چه دیر....
جمعه 3 تیرماه سال 1384 00:59
جمعه ۳ تیر پرده اول...........اتاق عاشق....... زمان...............شب وداع.......... پیش خودم فکر کردم....امروز چند روز از عاشق شدنم میگذره؟....چند ماه....چند سال.....؟ هیچ جوابی براش ندارم....نمیدونم اولین بار کی دیدمش...کجا دیدمش..... فقط میدونم از اون روز تا حالا از خودم متنفر شدم....از این فرهنگ متنفر...
-
رفتن را چه کنم...
سهشنبه 31 خردادماه سال 1384 15:37
سه شنبه ۳۱ خرداد ــتوروخدا نذارین منو ببرن...... با تاسف نگام میکنه یه سری برام تکون میده....همین.... ــ غلط کردم....به خدا نمی خواستم این طوری بشه.....اشتباه کردم...نذارین......... هیچ کی صدامو نمیشنوه... رو بدنم کنترل ندارم..دست خودم نیست....نمیتونم راه برم...یه نفر زیر بغلمو میگیره و کمکم میکنه...پاهام رو زمین...
-
عروسکی بودم برات......
دوشنبه 23 خردادماه سال 1384 15:03
دوشنبه ۲۳ خرداد به دیوار روبه روم خیره شدم و واسه خودم دارم تو رویاهام پرواز میکنم....خواهرمو نگاه میکنم که چه طور با شور و شوق لباس انتخاب میکنه....نگاش میافته به من... ــ هی دختر...چته این طوری گرفتی نشستی اونجا...؟..نا سلامتی داره واسه من خواستگار میاد...پاشو کمک کن.... ــ منو که تو مجلس راه نمی دن...میگن...
-
به کدامین گناه.....
چهارشنبه 11 خردادماه سال 1384 14:16
چهارشنبه ۱۱ خرداد درو آروم باز میکنم و میرم تو.....پاورچین میرم طرف اتاقم.....میدونم این موقع ظهر همشون دارن خواب هفت پادشاه و میبینن و اینم میدونم که اگه برادرم و بیدار کنم نتیجش کمتر از یه سیلی نیست....... همینطور که سعی میکنم سر و صدا نکنم یه سایه سیاه و میبینم که جلوم وایساده....این دیگه اینجا چی میخواد؟....مگه...
-
از این نا مردمیها گله دارم......
شنبه 7 خردادماه سال 1384 21:28
شنبه ۷ خرداد تو آخرین لحظات هنوزم دلم باهام نیست.....همه میگن هیچ وقت دل آدم با عقلش جور نیست.......ولی واسه من دیگه کار از کار گذشته...دیگه دستم به جایی بند نیست....مجبورم عقل و دلمو یکی کنم..... همه مدارکمو برداشتم....تمام پولی که تو این مدت جمع کرده بودم با یه مقدار از طلاهای مامانم...موقع برداشتن اونا حالم داشت از...
-
صد بار تورا گفتم....کم خور...دو سه پیمانه...
چهارشنبه 4 خردادماه سال 1384 15:09
چهارشنبه ۴ خرداد تازه از سر کار برگشتم....خستم....تمام مدت سرپا بودم.....دیگه دارم وا میرم....زندگیم یه نواخت شده....داره حالمو بهم میزنه.... قبل از اینکه ولو شم رو تختم یه سر به خواهر کوچیکه میزنم.....چه راحت خوابیده....عروسک پارچه ای که براش خریدم و محکم بغل کرده....عاشق عروسکشه....هه!....عاشق.... همه انگیزم واسه...
-
آدم نفهم باید بمیره....
جمعه 30 اردیبهشتماه سال 1384 17:25
جمعه ۳۰ اردیبهشت انقدر نوشتم دستم دیگه جون نداره....خیلیم کج و کوله شده...بعضی جاهاشو خودمم نمی تونم بخونم...اما مجبور بودم همه چیزو از اول بنویسم...این طوری هر کسی که بخونه میفهمه حق با منه....آره حق با منه....همه چیو نوشتم..... نوشتم از همون اولین روزی که دیدمش... عاشقش شدم....دیوونش شدم.....شب و روزم و ازم...
-
این حاله منه بی تو....دلداده تر از فرهاد...شوریده تر از مجنون
شنبه 24 اردیبهشتماه سال 1384 12:23
شنبه ۲۴ اردیبهشت از گرما دارم کلافه میشم....این شلوغی و سر و صدا هم که واسم اعصاب نذاشته....فقط دلم میخواد زودتر برسم خونه برم زیر دوش آب یخ....شاید یه کم این اعصاب صابمردم آروم بگیره..... وای!...بالاخره یه نیمکت خالی پیدا کردم....نمیدونم این مترو لعنتی چرا امروز نمیاد....چقدر منتظر بمونم آخه........
-
خراب اون چشاتم.....
سهشنبه 20 اردیبهشتماه سال 1384 14:51
سه شنبه ۲۰ اردیبهشت نه....! امروز دیگه بهش میگم....دیگه طاقت ندارم....دیگه نمیکشم....اون غرور مسخرش داره زندگی منو به آتیش میکشه....شایدم دیوونه همین غرورش شدم...ولی آحه هر چیزی حدی داره...اون کثافت وجود منو نادیده میگیره....تو تمام این مدت حتی یک بارم نگاهم نکرده....حتی یک بار...که حداقل دلمو به این خوش کنم که من...