من تو را خواب دیدم...
جایی آن دور تر ها ...
آن جا که آسمانش آبی بود ...
و هوا بوی بهار می داد ...
من تو را جایی در خواب دیدم...
که هنوز می شد یچگی کرد و مسخره نشد..
آنجا که زرا فه هایش هم حرف می زدند..
.
.
تو خوب می فهمیدی نگاه های مرا...!
تو چه معصوم بودی...
تو مهربان بودی..
تو عاشق بودی...!
و چه قدر دلتنگ!
تو شباهت زیادی به خودت در بیداری های روزمره من نداشتی!
و من حتی در خواب هم می دانستم
که زرافه ها سخن نمی گویند!!!