برای آخرین بار یه نگا به سرتاپام میندازم....نه! هیچ عیبی ندارم...امروز از اون روزاییه که خفن خوش تیپ شدم....یه شلوار برمودای مشکی....با یه آستین ۳ سانت مشکی...کفش اسپورت مشکی...کیف مشکی....حتی آرایش مشکی...قیافم شبیه شیطان پرستا شده...! نه ولی خدایی بهم میاد این نوع آرایش...ولی....باز حوصله غرغرای مامانم و ندارم....
ــ : خجالت نمی کشی دختر؟ تازه اول جوونیته...همش ۱۷-۱۸ سالته....باید روحیت شاد باشه...چیه این لباسای سیاه.....این طوری نمیذارم بری بیرون....
سه ساعت باید خودم و لوس کم تا دست از سرم برداره....ولی یه سوالش همیشه بدون جواب می مونه....
ــ : عزیزم کی می خوای این رسم جمعه هاتو تموم کنی؟ بس نیست؟ تا کی....
آخه مامانم که نمی دونه من جمعه ها میرم پیش اون...شایدم میدونه...اونم که حساس! عاشق رنگ مشکیه...نه...بیشتر از مشکی عاشق منه!منم عاشقشم...
وای که چقدر تو این یه هفته دلم براش تنگ شده....دیگه طاقت ندارم...
مثه اجل معلق میپرم تو اولین تاکسی....آدرس و بش میدم...از تو آینه نگام میکنه...تو نگاهش یه جور ترحم هست....به درک...من محتاج ترحم کسی نیستم...
با اینکه دیرم شده اما نمی تونم دست خالی برم...دم یه گل فروشی نگه میداره...
......یه دسته گل لاله صورتی.....گلی که اون عاشقشه....
وای داریم میرسیم...قلبم داره میاد تو دهنم...چشام پر اشک شده....از خوشحالی دیدنش و از ناراحتی دل تنگی....چقدر حرف دارم که بش بگم...
پیاده میشم...نمی تونم تا دم خونش با ماشین برم...مجبورم یه کمشو پیاده برم...تو آینه خودمو نگا میکنم..رنگم پریده...راهمو ادامه میدم....
...رسیدم دم در...
یه نفس عمیق میکشم و ....
............
از تو کیفم یه بطری گلاب در میارم....
خونشو با گلاب میشورم......
گلاشو رو خونش پرپر میکنم.....
نمی دونم این زمونه فقط با من لجه یا واسه همه این طوری خودشو میگیره....! خیلی جالبه واسم...عد دس میذاره رو اون چیزی که تو دوسش داری...حالا تو خودتو جر بده که ای روزگار بابا مگه نمی بینی من اینو دوس دارم چرا ازم میگیریش پس؟ مگه نمی بینی تنها دل خوشیم همینه....کجا می بریش آخه؟.......اگه از سنگ صدا در اومد از روزگارم در میاد...بعضی وقتا فکر می کنم اگه خدا زمونه رو طوری می افرید که مثه ما ادمای خاکی تن و بدن داش....آخ که ماهاچی به سرش میاوردیم!...اون وقت دیگه جرئت نداشت مثه گوسفندی که دنبال صاحابش میدوئه مارو دنبال خودش بکشونه...دیگه جرئت نداشت عزیزامونو ازمون بگیره...دیگه جرئت نمی کرد مارو از بهترینامون جدا کنه....اما بزرگا میگن.....خدا خرو شناخت که بهش شاخ نداد!!
جسارت نشه....(!) اما آخه چی کار کنم؟ د آخه آدمم یه صبر و تحملی داره بابا...ایوب پیامبر که نیستم...دیگه نفسمم در نمیاد...انگار به زور منو کردن تو یه بطری...
هی به خودم میگم بابا صبر داشته باش...درست میشه...این دفعه دیگه حتما جوابتو میگیری.....می بینم ای بابا این بارم نوبت ما نرسید... تا رسیدیم سر صف شیر تموم شد....باز میرم ته صف....این دفعه دیگه نوبت منم میشه...آهان دارم میرسم سر صف....نه...هنوز تموم نشده...باورم نمیشه....هیچکی دیگه جلوم نیس...اما شیرم تموم نشده!! یارو شیر فروشه میگه کوپن شماره ۱۳۷.... کوپونامو نگا میکنم...۱۳۵....۱۳۶.....۱۳۸! ای خدا یه دفه هم که به اینجا رسیدیم کوپن نداریم....بزرگیتو شکر خدا.... چه طوری میتونم با کوپن به سر صف برسم.....؟!!!