شاید وقتی دیگر....!



شنبه ۲۹ مرداد

چند روز بیشتر به امتحانای پایان ترم نمونده بود و هنوز کتاب زیست مونو تموم نکرده بودیم...قرار شده بود چند جلسه کلاس اضافی بذاریم....
معلم این درس از اون آدمایی بود که اصولا با خودشونم مشکل دارن و اعصاب درست حسابی ندارن...همیشه دلم میخواست یه جوری حالشو بگیرم اما  میترسیدم..چون کوچکترین چیزی که باعث عصبانیتش بشه کافی بود که دیگه سر کلاسش رام نده...اونوقت خر بیار باقالی بار کن...
تو یکی از این کلاسا یه دختر جدید به ما اضافه شد...یه دانش موز جدید که از سگ اخلاقی معلمش خبر نداره....

مکان :‌ کلاس زیست شناسی


معلم :‌بچه ها تا من میرم از آزمایشگاه یه قورباغه واسه تشریح بیارم یکیتون بیاد پای تخته دوتا قورباغه بکشه....
و این دقیقا همون فرصتی بود که من دنبالش بودم...در عرض دو ثانیه مخ دختر جدیده رو زدم و فرستادمش پای تخته....
بعد از دو دیقه معلمه با دو تا قورباغه مرده تو دستش برگشت...

ـ همتون بیان جلو کتاباتو.......نم....
دقیقا تو همین لحظه چشمش افتاد به تخته و شاهکار دوست جدیدمونو دید...
یه برکه بزرگ با کلی گل و درخت و ماهی و پرنده...با دوتا قورباغه کوچیک
 اون بغل...
ماها که قیافه معلمه رو دیدیم خودمونو واسه یه عربده کشی مفصل آماده کردیم...اما برعکس همیشه معلمه یه نفس عمیق کشید...و خیلی آروم اون دختره رو صدا کرد....
تا دختره روشو کرد اون طرف...معلمه یکی از قورباغه هارو ول داد تو صورتش....!
دختره یه لحظه شوک شد بعد شروع کرد به جیغ کشیدن...!



و خیلی ناخواداگاه دستشو کرد تو آکواریومو یه لاک پشت زنده رو درآورد و پرت کرد طرف معلمه...بعدشم همون طور که جیغ میکشید آکواریومو انداخت زمین...و همه کلاسو آب برداشت...!



حاشیه ۱ : اون روزی آخرین روزی بود که ما معلم زیست داشتیم!
حاشیه ۲ : بعد از جریان سالاد من هنوزم عذاب وجدان دارم!
آخه فرداش دختر رو واسه ۳ روز اخراج کردن...به خاطر همین نتونست امتحان فیزیکشو بده....!
من بی تقصیرم..............!

آنها که ندانستند رفتند....بخوانیدو بدانید و بمانید...

پنجشنبه ۲۷ مرداد

این نه داستانه......نه خاطره اس.....نه شعره......نه نامه اس.....

دوس دارم تو این پستم نه آداب نوشتن و رعایت کنم....نه به موضوعش فکر کنم....فقط میخوام بنویسم....
میدونی....ما آدما عادت کردیم احساساتمونو تو دلمون خفه کنیم....هیچ وقت یاد نگرفتیم به کسی برام عزیزه بگیم * دوست دارم *...هیچ وقت نتونستیم اون طور که باید به بقیه نشون بدیم که وجودشون واسه ما عزیزه...دوس داشتنیه...خواستنیه.....

عزیزترین کسام تو زندگیم پدر مادرمن...
برمیگردم عقب.....
به ۱۵ سال پیش..
تازه یاد گرفته بودم حرف بزنم....اما بهشون نگفتم دوسشون دارم....
۱۰سال پیش.....
تازه یاد گرفته بودم بنویسم....اما هیچ جا ننوشتم دوسشون دارم....
۵ سال پیش....
تازه یاد گرفته بودم دوست داشته باشم.....اما احساساتم و تو دلم نگه داشتم....
و حالا پشیمونم....
پشیمونم از اینکه به خیلی از اون کسایی که نگفتم * دوست دارم * دیگه نمی تونم بگم....
دیگه اونا وجود ندارن که بهشون بگم....

...Cause i`ve lost loved ones in my life
...Who never knew how much i loved them
...Now i live with the regret
...that my true feelings for them never were revealed




حالا قبل از اینکه دوباره دیر بشه....میخوام بگم * دوست دارم*
نیلو دوست دارم....
دوست دارم چون وقتی میبینم بااین همه مشکل همیشه میخندی و به منم روحیه میدی...امید وار میشم.....
حمیدرضا دوست دارم....
دوست دارم چون همیشه وقت داشتی واسه شنیدن حرفام.....
مریم دوست دارم....
دوست دارم چون وقتی تنهایی و منتظری که یه دوست تولدتو تبریک بگه...یه نفر که مثل مریمه...یادش مونده که تولدت امروزه....
سوسی دوست دارم...
دوست دارم چون انقدر دلت پاکه که دوس داری همیشه همه رو خندون ببینی....
زهرا...قاصدک...سمیرا...نیما...یاس سفید...شبنم...ساده...حامد...سهیک...انریکه...گیگیل خان .... 
دوستون دارم....
بدونید که دوستون دارم.....
بدونید.....
بدونید.....
بدویند.....


حاشیه : به من امتیاز بدین...

نه گناهکارم...نه بی تقصیرم.....!



چهارشنبه ۱۹ مرداد


همیشه فکر میکردم آدم خوش شانسیم....همیشه هم بهم ثابت میشد که خوش شانسم...اما اینکه دقیقا شبی که فرداش امتحان پایان ترم شیمی داری....یهو یه خروار مهمون از ایران سرازیر بشن تو خونه بد شانسیه محضه.....اونم برا       کسی مثه من که از کلاس اول دبستان عادت کردم شب امتحان درس بخونم.......

دو سه بار چشامو میبندم و باز میکنم...شاید دارم خواب میبینم....   این همه آدم با این بچه های نیم وجبی.....که مثل قورباغه چسبیدن به دیوار و دارن ازش میرن بالا...یه نگاه به کتاب شیمی ۳۵۲ صفحه ای تو دستم میندازم....یه نگاهم به       چشمای مامانم که داره با زبون بی زبونی میگه تنهایی از پس این همه مهمون بر نمیاد...الفاتحه مع الصوات.....!...باید از خیر پاس کردن شیمی بگذرم....

تو دلم هر چی بد و بیراه بلدم نثار خواهرم میکنم که از صبح گذاشته رفته            بیرون و هنوزم پیداش نیست.....

میرم تو آشپزخونه و خودمو سرگرم درست کردن سالاد میکنم....هر ۲ دیقه یه بارم یکی از این فسقلیا مثه جرقه از زیر دست و پام رد میشه....

                    

منم همین جور که دارم به سرکه نگا میکنم و سعی میکنم طرز تهیه اسید سولفوریک یادم بیاد....دستم میخوره به ظرف سالاد و همشو میریزم رو  زمین.....
دیگه قوز بالا قوز شد....
هر چقدر عجله کردم زودتر تمومش کنم که به درسم برسم....حالا چی شد....
یه نگا به اطرافم میکنم.....هیچ کس حواسش به من نیست...نه به من...نه به ظرف سالاد خدابیامرز....
در یه عملیات غیر انسانی همه کاهو ها و خیارو گوجه رو بر میگردونم تو ظرفش و سریع از آشپزخونه جیم میشم....



حاشیه ۱ : همه که میدونستنن من عاشق سالادم اون شب سالاد نخوردن من براشون یه معمای بزرگ شده بود...!

حاشیه ۲ : هنوز بعد از گذشت چند ماه از اون قضیه عذاب وجدان دارم...!...از اینکه یکی از اون کوچولوها به خاطر سالاد کتک خورد...

سر میز شام....

ـــ :‌اااااااااااااه...! مامان ببین این خارجیا تو سالادشون مو هم میریزن....!!!!

من به دنبال کسی میگردم......!



شنبه ۸ مرداد

با یه بغض وحشتناک تو گلوم وارد میشم....همه جا برام غریبه...تاحالا پامو این جور جاها نذاشتم....در و دیوار پاسگاه انگار میخوام منو تو خودشون له کنن....
با یه ذره پرس و جو اتاق افسر نگهبان و پیدا میکنم...
همین که پامو میذارم تو بغضم میترکه....

ــ خانوم لطفا خودتونو کنترل کنین و بگین چی شده....
ــ نمی تونم...نمی تونم.........
ــ آخه این طوری که نمیشه..ما باید بفهمیم مشکل شما چیه....

یه لیوان آب میده دستم...حالم بهتر شده...
با بغض جریان و براش تعریف میکنم...

ــ اون رفته...گم شده....اصن شاید دزدیدنش....نمیدونم.....
ــ کی؟! کی رفته؟!
ــکوچولوی من....عزیزم...همه زندگیم....
ــ پس گمشده دارین....خیلی خب اسمش چیه؟
ــ تانیا....
ــ چند سالشه؟!
ــ اون کوچولو هنوز ۶ ماهشم نشده.....   و دوباره میزنم زیر گریه....

            

افسره که معلومه کلافه شده خیلی داره سعی میکنه خودشو کنترل کنه...

ــ هیچ نشونه خاصی نداره...؟
ــ نه...فقط یه زنجیر طلا گردنشه...
ــ نشونه ظاهری چی؟!
ــ نه...نه...چن بار میپرسین...؟
ــ رنگ چشم؟
ــ مشکی....
ــ رنگ مو...
ــ قهوه ای روشن....
ــ بیماری خاصی نداره....؟
ــنه اما....
ــ اما چی؟!
ــ غریبه ها رو چنگ میندازه....
ــچنگ میندازه؟!
ــ آره...اگرم اذیتش کنن...گاز میگیره...
ــ  ببخشید خانوم...مگه این بچه تو طویله بزرگ شده که گاز میگیره و چنگ میندازه؟!

دیگه خونم به جوش اومده...چه طور به خودش اجازه میده درباره تانیا کوچولوی من این طوری حرف بزنه؟!!

ــ آقای نسبتا محترم....اگه از یه بچه ۲ ساله هم بپرسین میدونه که چنگ انداختن و گاز گرفتن طبیعی ترین کاریه که یه سگ میتونه انجام بده......!!!!!

برخورد دور از نوعی دیگر.....

 

سه شنبه ۴ مرداد

زمان  :  حدودا ۱۰ سال پیش.....
موقعیت : لیمویی کلاس اول دبستان
مکان  : خونه
حالت  : در حال نق زدن...!!

ــ مامان به خدا گفتن اگه تا فردا نبریم دیگه مدرسه رامون نمیدن....من نمی خوام اخراج شم.......
و میزنم زیر گریه.....
ــ آخه عزیز من...دخترم...کی رو تا حالا دیدی به خاطر این که یه روز دیرتر رفته سازمان سنجش هوش از مدرسه اخراج کنن؟؟!...تو که دختر به این خوبی هستی می فهمی که من و بابایی فردا سر کاریم نمی تونیم ببریمت.....

.....از من اصرار از مامان انکار......!!

تو مدرسه با انواع شکنجه های روحی روانی (!) تو مغز ما فرو کرده بودن که اگه تا فردا فرم پر شده از سازمان سنجش رو نبریم دیگه رامون نمیدن مدرسه....

دست به دامن عموم شدم...

            

ــ عمو جون...مامان اینا فردا منو نمیبرن...دیگه منو ومدرسه راه نمیدن..نمیونم درس بخونم..بی سواد میمونم....!!

ــ عمو جون من فردا کار دارم نمی تونم ببرمت....

ــ عمو اگه فردا منو ببری سازمان...بعدش باید ببریم مدرسه...

ــ من میگم نره تو میگی بدوش؟! میگم نمی برمت تو میگی بعدش ببرم مدرسه؟!!

ــ عمو معلممون انقدر جوون و خوشگله...!!

ــ راس میگی؟!!!!

ــ آره عمو اگه بیای معلممونم میبینی.....!!!!

................................

حاشیه ۱ : فردا وقتی عموم منو از سازمان برد مدرسه و تحویل معلممون داد در جا خشکش زد..!!! انتظار چی داشت چی دید...!!!

حاشیه ۲ : تو سازمان سنجش هوش آقاهه ازم پرسید مامان بابات با هم نسبت فامیلی دارن؟
من : بله
عموم:
آقاهه : چه نسبتی؟
من: زن و شوهرن.....!!!!!!

حاشیه ۳: هر چقدر قسم آیه میخوردم که اسم دختر معلمم * سفینه * س کسی باور نمی کرد...حالا میفهمم *صفیه* بوده بیچاره...!!!!!