جمعه ۳۰ اردیبهشت
انقدر نوشتم دستم دیگه جون نداره....خیلیم کج و کوله شده...بعضی جاهاشو خودمم نمی تونم بخونم...اما مجبور بودم همه چیزو از اول بنویسم...این طوری هر کسی که بخونه میفهمه حق با منه....آره حق با منه....همه چیو نوشتم.....
نوشتم از همون اولین روزی که دیدمش... عاشقش شدم....دیوونش شدم.....شب و روزم و ازم گرفت...تو چشاش زندگی رو میدیدم....تو خنده هاش صدای عشقو میشنیدم.....با دستاش محبت و لمس میکردم.....
نوشتم که بهم بی اعتنا بود.....دوستم نداشت....بهم ترحم میکرد....فکر میکرد چون عاشقشم باید برام دل بسوزونه........
نوشتم بهم دروغ گفت....گفت باهام میمونه اما نموند.....
نوشتم بهم خیانت کرد.....با کس دیگه ای دیدمش....
نوشتم من طاقت نداشتم دست اونو تو دست کس دیگه ای ببینم.....
آره...همه اینا رو نوشتم.....
آخرشم یه جمله اضافه کردم.....
اون نفهم....نمیفهمید.....آدم نفهمم باید بمیره.......
اوه....بالاخره تموم شد.....
صدای این مرتیکه که از اولش بالا سرم نشسته باعث میشه به خودم بیام......
ــ تموم شد؟
ــ آره...
ــ چه عجب....پایینشو هم امضا کن هم انگشت بزن....از این اعترافاتت تو دادگاه استفاده میشه...پس بالاخره اعتراف کردی که کشتیش.....
حاشیه : این نوشته رو تقدیم میکنم به همون آدم نفهمی که نمی فهمه.....و خودش میدونه کیه....
چهارشنبه ۱۴ اردیبهشت
احساس میکنم دارم میبینمش....حضورشو خیلی قوی میتونم حس کنم...همین دروبراس....میدونم اگه بیاد نمیتونم جلوش مقاومت کنم...منو با خودش میبره....همون طور که خیلیارو برده....ولی خب فرق من با اونای دیگه اینه که من با پای خودم و با علاقه میرم طرفش....اما نه....! قبل از اینکه تسلیمش بشم باید کارمو تموم کنم....کاش قبل از اینکه شروع کرده بودم فکر اینجاشم می کردم...باید براش توضیح بدم...باید بدونه که دلیل اصلی اون بوده....باید بدونه که تو این مدت چی کشیدم....
از رو تخت پا میشم میرم طرف کمد....یه قدم....دو قدم....سرم گیج میره....می خورم زمین...
یه جور حس پشیمونی....یه جور ترس وجودمو گرفته...نکنه دارم اشتباه میکنم....
ولی نه....وقتی به عاقبت کارم فکر میکنم...لذت همه وجودمو پر میکنه....انتقام..!وقتی فکر میکنم با این کارم ازش انتقام میگیرم دلم میخواد از ته دلم بخندم.....بلند میشم جلو آینه وای میسم....یه نگا به خودم میندازم....چشام تار میبینه...اما هنوز میتونم صورتمو ببینم...نه...این که من نیستم...شبیه جادوگرای تو کارتونا شدم که بچه هارو میترسونه.....مهم نیست....باید به کارم برسم...خیلی وقت ندارم....دیگه خیلی بهم نزدیک شده...یه ورق کاغذ پیدا میکنم....خودکارو نمیتونم تو دستم نگه دارم....چشام خود به خود بسته میشه....یه صدا تو ذهنم میگه...اگه ننویسی همه چیز خراب میشه....نمی فهمه چرا این کارو کردی....عذاب وجدان پیدا نمیکنه.....به زور چشامو باز میکنم...خودکار میگیرم تو دستم...مینویسم...
بهت گفته بودم....شب عروسی تو....شب مرگ منه....تو با عروست به حجله برو....منم با فرشته مرگ...به اون دنیا میرم....این خود کشی نیست....تو قاتل منی.......قرصایی که خودم....زهر عشق تو بود....
پنج شنبه ۸ اردیبهشت
اه..............بازم صدای این لعنتی دراومد.... دلم میخواد این ساعت کوفتی رو داغون کنم ...ساعت ۵:۴۰ دیقس....بیدار میشم...بی اراده...مثه یه ربات...مجبورم....باید به مدرسم برسم....همه چیز اجباری شده...رو تختم میشینم....دوس دارم امروز علیه خودم اعتصاب کنم....همه کارایی که دوس ندارم انجام بدم....حوصله کلکل کردن با خودمو ندارم....از خیر اعتصاب میگذرم...هر چقدرم زود بیدار شم بازم دیرم میشه...همه چیز تکراری شده....آماده میشم....حوصله ندارم لباس انتخاب کنم...اولین چیزی که میاد جلو دستمو میپوشم....بلوزم چروکه...مهم نیس...همه چیز بی اهمیت شده....این تکرار داره حالمو به هم میزنه...
نمی دونم کدوم کفشمو بپوشم....
چی میشد الان یکی میومد در میزد.....کفش نقره ایه دختر ناشناس که دل پسر پادشاه رو برده به پام میخورد.....اون وقت من میشدم زن پسر پادشاه....نه هنوز زوده واسه اینکه ازدواج کنم...میشدم دوس دخترش...نه...نه...نه...
از پسر پادشاه بدم میاد...لیاقت نداره...دختر بازه...خودم دیدمش که داشت به اون دختره که چشاش آبیه... خونشون سر کوچمونه شماره میداد....
نمی دونم...شاید حالا این اشکالشو نادیده بگیرم....دختر بازی که عیب نیست....قیافه مهمه....
اما نه...! هنوزم ازش بدم میاد....چشاش لوچه.....
مهم نیس...با چشاش که نمیخوای زندگی کنی....اخلاقش مهمه....
هنوزم میگم نه...! سگ اخلاقه...پاچه میگیره....
خشن بودن جزو طبیعت مرداس...مرد باید جذبه داشته باشه......عقل و شعور مهمه....
نه نه نه....! شعور نداره...اسگله....
بی شعور بودن که مهم نیس......مرد باید......
صدای مامانم در اومد .........نمیخوای بری؟...دیرت میشه ها...
میرم پایین...هنوز چند قدم نرفتم که یه دختر هم سن خودم از کنارم رد میشه....یه جفت صندل نقره ای پاشه...
یعنی این زن اون پسره هیز لوچ سگ اخلاق اسگل شده......؟!