من...
هر شب تو را میبینم...
که بیرون پنجره...
پرواز میکنی....
با همان لبخند معصوم همیشگی ات...
به همان مهربانی که بودی....
بدون اینکه زیر خروار ها خاک سرد سیاه مدفون باشی....
بدون اینکه یک پارچه ی سفید لعنتی تمام بدنت را بلعیده باشد...
ومن هر شب آرزو میکنم زمان برگردد...
به زمانی که من کابوس نمیدیدم...
نمی شنیدم...
وحشت نمیکردم...
.
.
به زمانی که تو بودی....