چهارشنبه ۲۲ تیر
طبق معمول با هزار ترس و لرز از خونه میام بیرون....
ترس از اینکه نکنه همسایه ها برام حرف در بیارن....
ترس از اینکه نکنه بگن پالونش کجه.....
ترس از اینکه این حرفا به گوش خانوادم برسه و ......
ولی هیجانش به همین مخفیانه بودنشه...! اگه علنی بود که اصن حال نمی داد......
طبق معمول دیر رسیدم سر قرار و با نگاه اخم آلودش مواجه شدم.....
اما دیگه بعد ار عمری یاد گرفتم چه جوری با دو تا ناز و چهار تا عشوه دلشو به دست بیارم....
امروز دیگه تصمیم مو گرفتم....
خیلی وقته داره بهم اصرار میکنه باهاش برم خونش....
تا حالا همون یه ذره حجب و حیایی که تو وجودم مونده بود جلومو میگرفت.... به نظر خودم من که دیگه آب از سرم گذشته....
اما.....ته دلم از خودم خجالت میکشم.....دوس دارم صورتمو قایم کنم که کسی نبینتم....
بیخیال بابا....هر چه باداباد....
................................
تو راه برگشت خونه ته مونده آرایشمو پاک میکنم.....گرچه دیگه چیزی ازش نمونده.... شب خوبی بود برام....حالا دارم با تمام وجودم معنی دوس داشتن و حس میکنم....نه از کارم پشیمونم....نه احساس عذاب وجدان میکنم.....حتی یه جور حس جدیدم دارم...شاید احساس خالی شدن...!...ولی هر چی که هست مطمئنم دفعه آخری نیست که تکرار میشه...!!
امشب یه خورده دیر کردم...احتمالن تا حالا دیگه اومده خونه....کاش هیچ وقت نمی یومد....
با کلید درو باز میکنم....
ــ عزیزم من اومدم.....ببخشید یه کم دیر شد....
و از تو کیفم حلقمو در میارم و دستم میکنم......
سلام ایندفعه اول شدم ....بازم نوشته و متنت برام قشنگ بود ....نمیشه یه بار بیام از نوشتت بدم بیاد؟؟؟؟...پیشم بیا منتظرتم
سلام
خوبی عزیز...یادی از ما نمیکنی بی وفا جون
جالب بود و تاسف آور.......اه تو این دنیای لعنتی آدم به خودشم والا شک میکنه........ما به کجا داریم میریم.....!!!!
خدا فقط رحم کنه
قربونت
سلام...دوست داشتم جوابی دوستانه برایت ارسال کنم اما بعضی وقتا نگفتن گفتنیها شاید سزاوارتر باشه ... زیرا که رفیق و نارفیق بظاهر بسیار شبیه هم دیده میشن اما در واقع کهکشانها با هم فاصله دارند ... خلاصه که عزیز جان بنده اصلاْ بیهوده نمی تونم برای کسی به به و چه چه راه بندازم و همیشه برای دوستان دوست بودم حتی اگر سخنانم زیاد خوشایند نیاد ... مراقب خود و احساست باش... تشکر از حضورت در زندان شکلاتی ... تا بعد
لیموی صورتی نوشته هات واقعآ خیلی عالیه .و میتونم به جرات بگم که هر روزبلا استثنا به وبلاگت سر میزنم . ولی شما اولین باریه که سکوت کلبه خاموشم را با قدمهایتان شکستین و من ممنوون شما هستم.ولی در مورد سوالی که کردین باید بگم که من قلمم از بیان و توصیفش عاجز هست و اجازه بدین تا از خود یاس خواهش کنم که در معرفیشون کمکم کنن. شاد باشین و دیر زی ///با سلام
اوه! این خیلی خفن بود.........اااااا....فکرشو بکن.........کمی تا قسمتی نفرت انگیزه!
سلام
می گم باشه از دفعه بعد این کار رو نمی کنم.
اخه خودم هم دوست ندارم ولی وقت هم ندارم.
بای
سلام ... بابا این چه داستان تلخیه ... متنفرم از این جور خیانتها .... داستان قشنگی نوشتی ولی حال من خیلی گرفته شد از واقعی بودنش ...
آدم وقتی نسبت به کسی قبول تعهد میکنه سرشم بره باید تعهده رو زیر پا نذاره.... اگه اون تعهد ازدواج باشه که دیگه باید محکمتر سرش واسته.... شکستن تعهد کار ببسیار زننده ایه
بعضی وقتا آدمای داستانکهات خیلی بدجنس میشن... راستی من باور نکردم تو دو سال از من کوچیکتری! هستی؟!
KHEJALAT NEMIKESHI?!?!?!NA MARD...
AGE DAME DASTAM BOODI..HAMCHIN MESLE OON GOJEHE LEHET MIKARDAM TA HAL KONI...BYE
سلام
ممنون به من سر زدی
این داستانت هم قشنگ بود ولی داستان قبلیت شاهکار بود
یعنی از اون مدل های که من دوست دارم بود
خیلی جالب بود ولی یه کمی داشت آدمو ....:؛/ءآVأژإأیإأآة»آة......... فهمیدی دیگه یعنی چه
اوه... عجب داستانی بود... نمیدونم چی بگم.../ نوشی هم حتما جوجه هاش صحیح و سالم پیدا میشن
دختره کار خیلی خوبی میکنه:)) مگه بده دل چند نفر دیگه هم خوش میکنه!!!:)
خیلی دلم برای نوشی میسوزه:(
آپیدم بیایا! بیا لیموی صورتی:)
چیزی نگم بهتره !!!
سلام
اگه تنهایی بود برام قابل قبول بود اما بهتره بره سراغ اون کسی که معنی دوست داشتن رو فهمیده نه سراغ کسی که اسیر حلقه اسارتش شده.
خیلی سرکاری بود.اینقدرم بانوشی نگرد از وقتی برادران و خواهران بسیجی یه حالی بهش دادن اینقدر مصنوعی مینویسه که آدم نمیخوا وبلاگشو ببینه چه برسه که بخونه.میترسم تو رم خراب کنه.مواظب باش
ما اجنبی ز قاعده کار عالمیم
بیگانه گرد کوچه و بازار عالمیم
ما مردمان خانه به دوشیم و خوش نشین
نی زان گروه خانه نگهدار عالمیم ..........
شاید روزی متفاوت .....
سلام
قشنگ بود ولییییییییییییییییییییییییی!!!!!!!!!!!!!!!!!!
چرا اینقدر زیاد شدن زنهایی که به شوهرشون خیانت میکنن؟
یعنی مرد ها اینقر بد شدن
سلام
ممنون که به من سر زدی
راستی از انتقادت هم ممنون درستش کردم
من مشکلم اینه که وقت کم میارم به همه کارم نمیرسم
میتونی کمکم کنی
راه حل این چیه ؟
سلام
مرسی که پیشم اومدی.
اول اینکه خیلی داستاناتون تلخند. ثانیا خیانت خیلی بده.
ثالثا داستان قبلی تونو خیلی نافرم باور کردم.رابعا مهم اینه که عقله تون کامله سن رو بی خیال.خامسا واقعا فامیلتون لیمویی ست یا اینم مثل داستاناتونه.سادسا فکر نکنید من عربم.
گرم و عاشق باشید.
خوب میدونی من هم اصلا فکر شو نمیکردم که تو ۶ سال از من کوچیکتر باشی...از اونجایی که من خیلی کمتر از سنم نمیزنم( دی:))) خاله خودپسندی ام که نگووو)) پس تو بالاتر از سنت میزنی...در مورد این داستان هم باید بگم اسف باره... نه نوشتن تو ها ...موضوعش که متاسفانه کم هم نمیبینیم...
سلام
خیلی وقت بود که بهم سر نزده بودی گفتم من بهت سر بزنمم شاید تو هم بیای.
موفق باشی.
سلام
والا ما آی کیومون پایینه
یعنی عقد کرده بیدی ؟
یا حلقت جریان دیگه داشت؟
یا شوهر داشتی و دوست داشتی
در هر چند صورت کارت خلاف شرع و مملکت بیده!!
قربوست
بهتره رنگ کامنت دونی تو تغییر بدی تا مگ اینکه از این مسخره گی در بیاید.
جالب ... واقعا جالب ... این دردی که تمام جون جامعه رو گرفته . ولی چه می شه کرد به نظرم شاید حق با اون باشه . نمی دونم .هر چی هست حق به راه راست هدایتشون کنه(هین) ... بابای
مشکل من با تو ! دست کم در این پستت؛ همون مشکلیه که من با صادق هدایت ها و استنلی کوبریک ها دارم!! البته چون فکر کنم سنت به صادق هدایت قد نده؛ از چشمان تمام بسته مثال می زنم: آخرین اثر کوبریک پیش از مرگ! به راستی روایت دقیق و کاملا وفادارانه به حقیقت برای نمایش پوچی؛ زشتی و فساد جامعه غرب چه مشکلی را از نسل امروز درون گرا؛ افسرده و در جستجوی خودکشی حل می کند؟! هنر آن است که از بین تلخی ها و مصیبتها نور را بیرون کشیم و جامعه را واداریم تا به سوی نور فریاد کشد. هنر همانی است که سهراب می گوید: گاه زخمی که به تن داشته ام؛ زیر و بم زمین را به من آموخته است.
ختم سخن آنکه بد نگوییم به مهتاب و بد نخواهیم برای او؛ اگر تب داریم. همین!
(برای همینه که شاید بار معنایی دربه درها بیشتر از بوف کورها باشه! یا دست کم جامعه امروز بیشتر بهش نیاز داشته باشه)
بسم الحق
سلام لیمویی عزیز
چیکار داری می کنی دختر ؟ بد تعطیل شد مغزم . رحم کن . به من . به خواننده هایی که نوشته هات رو دوست دارن . و به همه اونایی که دوست ندارن نفرت و تیرگی همه چیز و همه جارو از سایه شومش پر کنه .
حق نگهدار
سلام دوست عزیز... ممنون که سر زده بودی... نمی خوام نصیحت کنم و از این حرفا ... فقط بدون این حس فقط اولش خوبه... بعداْ تازه می فهمی که چه بلایی به سرت اومده... خدا آخر و عاقبتت رو به خیر کنه
اووووووووووووووه! من یه عذرخواهی بدهکارم!... ولی شما هم دیگه از این جور داستانها ننویس یا اینکه اگه می نویسی لااقل ضمیرشو سوم شخص مفرد انتخاب کن تا آدمی مثل من که برای اولین بار میاد اینجا اینجوری اشتباه نکنه. در هر حال حتی نوشتن این جورچیزا هم وحشتناکه
مرسی نازنین لیمویی عزیز..خیلی نوشته ات باحال بود..مواظب همسایه ها بودی حتمن..یه وقت ندیده باشنت!!;)
سلام . ممنون از لطفت . راستش منم نمیدونم اصل آهنگ مال کیه ولی خوب قدیمیه ... و منم دوستش دارم ... و یه چیزه دیگه .... اسمت ( لیمویی ) و رنگ بلاگت آدمو به هوس می اندازه که یه چیز خوش مزه بخوره :)) ولی نمی دونم چی !
راز این همه بودنهای بی علاقه را نمی فهمم...
و راز داستانهای عجیب تو را نیز!!!!!
نمیخوای بلاگ رولینگ رو درست کنی لااقل پینگ کن!
سلام.هورااااااااا جوجه های نوشی برگشتتتتتتتن....خوشحالم خیلی...... به افتخارش مسابقه جوک میذارم..... بهت گفتم که... اول شی هاااا.... به بروبچ دیگه هم بگو بیان... خبرتون میکنم.ببینم چیکار میکنی... بوس
سلام لیمویی خوبم ممنونم که همیشه اسمه قشنگتو می تونم ببینم واقعا خوشحالم می کنی فکر نمی کنم بفهمی چی می گم ولی خوب .... راستی داستانتو خوندم یکی از واقعیت های تلخ جامعه ما همینه عزیزم مردها و زنهای جامعه ما عشق و تعهد و .... یادشون رفته دله منم خیلی شکسته یادمه نه اینجا نمی گم می رم تو وبلاگم می نویسم حتما بیا بخون و ببین این مردها و زنها گاهی اوقات چقدر رزل می شن دلم خیلی گرفته لیموی نازم .....
:).. چه قشنگ
سلام خیلی قشنگ می نویسی خوشحال شدم که پیدات کردم:)
اسمشو بذاریم نفرت؟ یا دیوونگی؟ شایدم هر دو....
سلام.
چه وبلگ خوبی داری.
موفق باشی....
قضیه چی بوند؟ من ای کیوم پایینه ... یکی توضیح بده ...
فاجعه
خیلی غم انگیزه و لی هی فلانی! زندگی شاید همین باشد!
راستی جوجه های نوشی هم پیدا شدنا! سالم و سرحال!
قربونت! فعلآ...
سلام ...
اون معرفی نامه چیه اون گوشه زدی از خودت ؟
بهتر بود این کار رو نکنی... راستی این داستانای مجازیت منو کشته ... خیلی باحاله
سلام منظور بدی نداشتم.بازم پیشم بیا
سلام خوب بود
من تاریکی رادر سیاهی شب گیسوان تو ابدی یافتم
وبلندی را در قامت رعنای تو جاودان دیدم
باشد که در خلوت این شام بلند
وجود من زندانی همیشگی دیدگان تو باشد
وعکس من در مردمک چشمان تو باشد
ومن از قایق واژگون ابروانت
به دریای متلاطم چشمان تو افتادم
ومژگان سیاهت را بر هم مگذار
تا من بتوانم سیاهی پیکر خویش را
غریق دریای بیکران نگاهت بینم
جسم مرا زندانی روح خویش ساز
تا من زنده مانم و جاوید
ممنون که به من سر میزنی
بازم به من سر بزن خوشحال میشوم
زیبا بود . خیلی...
سلام ببخشین دیر شد من نمی تونم وبلاگم رو از خونه باز کنم. فعلا به این ادرس تشریف بیارین
http://www.arash32.blogfa.com/
سلام
خسته نباشید می خواستم بگم زدبویز روز شده چه جورم بیایو ببین. مطما باش ضرر نمی کنی منتظرتونیم. و راستی ممنون از اومدنتون به زدبویز.
دوستدارت زدبویز.
بای