-
جنگل جان مرا عشق تو خاکستر کرد.....
چهارشنبه 14 اردیبهشتماه سال 1384 18:05
چهارشنبه ۱۴ اردیبهشت احساس میکنم دارم میبینمش....حضورشو خیلی قوی میتونم حس کنم...همین دروبراس....میدونم اگه بیاد نمیتونم جلوش مقاومت کنم...منو با خودش میبره....همون طور که خیلیارو برده....ولی خب فرق من با اونای دیگه اینه که من با پای خودم و با علاقه میرم طرفش....اما نه....! قبل از اینکه تسلیمش بشم باید کارمو تموم...
-
و تکان دادن دستت که مهم نیست زیاد....!
جمعه 9 اردیبهشتماه سال 1384 00:51
پنج شنبه ۸ اردیبهشت اه..............بازم صدای این لعنتی دراومد.... دلم میخواد این ساعت کوفتی رو داغون کنم ...ساعت ۵:۴۰ دیقس....بیدار میشم...بی اراده...مثه یه ربات...مجبورم....باید به مدرسم برسم.... همه چیز اجباری شده ...رو تختم میشینم....دوس دارم امروز علیه خودم اعتصاب کنم....همه کارایی که دوس ندارم انجام بدم....حوصله...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 3 اردیبهشتماه سال 1384 15:34
آمدی اما چه دیر....... کاخ رویای مرا آن باد برد..... خنده هایم در طنین یک صدا آرام مرد..... گرچه پنداری هنوزم زنده ام...... نام دیگر آمد و نام مرا از یاد برد...... ----------------------------------------------------- ۱- دلم واسه نیلو ... پسر شب ... جودی .....و همه عزیزام خیلی تنگ شده.....به خدا من بی معرفت نیستم.......
-
خونه اون...
یکشنبه 28 فروردینماه سال 1384 15:54
برای آخرین بار یه نگا به سرتاپام میندازم....نه! هیچ عیبی ندارم...امروز از اون روزاییه که خفن خوش تیپ شدم....یه شلوار برمودای مشکی....با یه آستین ۳ سانت مشکی...کفش اسپورت مشکی...کیف مشکی....حتی آرایش مشکی...قیافم شبیه شیطان پرستا شده...! نه ولی خدایی بهم میاد این نوع آرایش...ولی....باز حوصله غرغرای مامانم و ندارم.......
-
گناه من....
سهشنبه 23 فروردینماه سال 1384 12:25
کاش میتونستم دوباره ببینمت... کاش میتونستم دوباره تو اون چشای خمارت نگا کنم و توشون غرق شم... ........کاشکی دستات مال من بود تو سرت خیال من بود مثه من که آرزومی آرزوت مثال من بود...................... د آخه لعنتی چرا صدات در نمیاد؟ مردی؟ چرا نمیفهمی دیگه نمیتونم دوریتو تحمل کنم آشغال؟ چیه؟ به اون چیزی که میخواستی...
-
یعنی من....؟
شنبه 20 فروردینماه سال 1384 15:44
( .....به خدا این فقط یه داستانه...! زیاد سخت نگیرین...!) وای اینا دیگه واقعا رفتن رو اعصاب من.....انگار با تریلی ۱۸ چرخ یکی داره تو مخم ویراژ میده.....نمی دونم اینا چرا با من این کارو میکنن....اصن انگار هیچ کدومشون منو نمیبینن.... وجودمو حس نمی کنن....دوباره سعی میکنم با مامانم صحبت کنم...میرم طرفش....به رو خودش...
-
کوپن شماره ۱۳۷....
چهارشنبه 17 فروردینماه سال 1384 16:29
نمی دونم این زمونه فقط با من لجه یا واسه همه این طوری خودشو میگیره....! خیلی جالبه واسم...عد دس میذاره رو اون چیزی که تو دوسش داری...حالا تو خودتو جر بده که ای روزگار بابا مگه نمی بینی من اینو دوس دارم چرا ازم میگیریش پس؟ مگه نمی بینی تنها دل خوشیم همینه....کجا می بریش آخه؟.......اگه از سنگ صدا در اومد از روزگارم در...
-
دستامون اگر که دورن......دلامون که دور نمیشن
پنجشنبه 11 فروردینماه سال 1384 12:58
اگه بگم چه جوری باش آشنا شدم خندت می گیره....یه روز که خیلی حوصلم سر رفته بودمثه خیلیا که شیطون گولشون میزنه....رفتم سراغ موبایلم...یه شماره گرفتم....۰۰۹۸۹۱۲ بعد از یه بوق قطع کردم...دو دیقه نگذشت که خودش زنگ زد...یه دختر بود..نه من دنبال این نبودم! دوباره......۰۰۹۸۹۱۲ این یکی که جای بابا بزرگم بود....هشت بار این کار...
-
مال تو.....
دوشنبه 1 فروردینماه سال 1384 23:33
داره تو چشام نگا میکنه.دارم تو چشاش نگا میکنم....زل زده به من اما منو نمیبینه....اما من برعکس اون دارم تا عمیقترین دره های وجودشو میبینم....نمی دونم داره به چی فکر میکنه....شاید دوس داشته باشه الان سرش داد بزنم...شاید حتی بدش نیاد یکی بخوابونم تو گوشش.بلند میشه راه میره...حرف میزنه...اما من فقط نگاش میکنم....سرم داد...
-
دیوونه
جمعه 28 اسفندماه سال 1383 17:16
تو خیابون باش آشنا شدم. نمی شناختمش.حتی اسمشم نمی دونستم. همین جوری شروع کردیم به صحبت کردن... آدم جالبی به نظر می رسید.نمی دونم چرا ولی یه جورایی عجیب بود.با بقیه فرق داشت . همین جوری گفتیم و گفتیم تا بحثمون رسید به دوستی.... گفت : دنیای ما خیلی قشنگه. گفتم : مگه دنیای شما با مال ما فرق داره؟ ــ آره تو دنیای ما نه...
-
آرزوی یه برادر
جمعه 29 آبانماه سال 1383 14:58
امروز روح لیمویی اصلنم لیمویی نیس. امروز روح لیمویی خاکستریه. می دونی هر روز و هر کسی واسه خودش یه رنگی داره.من اصولن آدم شادیم.وقتی خوشحالم لیمویی میشم.وقتی آرومم آبی میشم.وقتی هیجانزدم صورتی میشم...اما وقتی دلم میگیره خاکستری میشم. همیشه برام عجیب بوده چه طور یه دختر میتونه با برادرش صمیمی باشه.همیشه وقتی از دوستام...
-
فقط خود خدا...
یکشنبه 17 آبانماه سال 1383 01:10
من مسلمانم....قبله ام یک گل سرخ...جانمازم چشمه مهرم نور....دشت سجاده من..... خدا بیامرزه سهرابو.شعراش یه دنیا حرفه. می دونی نمی خوام بحث دین و اسلام بکنم نه! اما امروز با یه دوست سر اعتقاداتم بحثم شد. این دوست من اسما مسلمون اما نه خدا رو قبول داره نه قرانو.میگه همه اینا کشکه. میگه دنیا خودش بوجود اوده. نه ادمی بوده...
-
نمی دونی....
جمعه 15 آبانماه سال 1383 14:25
سلام بی معرفت! میدونم بم سر نمیزنی. میدونم اینا رو نمی خونی. اما می نویسم.نه واسه تو. واسه خودم. واسه دلم. نه! اشتباه نکن.من عاشق نیستم.اما واسه عشقی می نویسم که هیچ وقت لمسش نکردم... میدونی چیه ؟ من یه چیزیو هیچ وقت نفهمیدم. اینکه من تو این دنیا باید واسه خودم باشم یا مال تو؟ شایدم مال همه؟ نمی دونم. باید به دل خودم...
-
من برگشتم....
پنجشنبه 14 آبانماه سال 1383 15:25
اهای من برگشتم! بعد از ۲ سال دو سال دو باره تصمیم گرفتم به دنیای خودمون برگردم. خیلی از شماها دور افتادم. برای برگشت دوباره به کمک تک تکتون احتیاج دارم. کمکم کنین برگردم.....
-
من می خوام خودم باشم
جمعه 22 فروردینماه سال 1382 14:20
سلام من تصمیم گرفتم عوض شم.تصمیم گرفتم با یه چشم دیگه به دنیا نیگا کنم. می خوام نیمه پر لیوان و ببینم. نمی خوام خشکیده باشم.نه من دیگه درخت لیموی خشکیده نیستم .من سبز شدم.دیگه دنیا رو سیا نمی بینم. محیا راس می گفت.هر کس واسه خودش یه دنیایی داره و به اندازه همه آدما دنیا وجود داره. می خوام دنیای خودمو اون طور که می...