....


همین امروز صبح بود..


ولی انگار سالهاست که ندیدمت...


لعنت به سالن ترانزیت که تو را تویش راه ندادند!


لعنت به ساعت که تند نرفت تا از پرواز جا بمانم!


لعنت به هواپیما که پرید...


 

درگیر بزرگ شدنم..

می خواهم کودک درونم را به تعطیلات بفرستم..

دلم برایش تنگ میشود و دل او نیز..

برایش دعا کنید..

خودم هم مسافرم..

ایران...تهران...

بعد از این همه سال..

حس عجیبی ست..

می ترسم...

اگر زنده باشم و خدا بخواهد.. یک ماهه بر میگردم...

 

… By ThE m0oN & tHe $t@r$ In ThE $kY

 

و قسم به همان بی نهایت خداوند..

که حتی رویاهای نیمه شب هایم هم تو را می شناسند..

و تمام عطر های خوب دنیا بوی تو را میدهند...

دفتر خاطرات خاک گرفته ام پر از اسم توست...

و روح نصفه نیمه ام به دنبال تو سرگردان است..

ای همه خوبی..

همه کودکی نا تمام من...

قسم به تمام تیله های سبز دنیا..

که آسمان من رنگ توست..

 

…I w@Nn@ GrOw oLd WiTh YoU

 

انگار دیگر باید بزرگ شوم..

عروسک ها را باید توی صندوقچه بچینم و بزرگ شوم..

خانه های گچی *لِی لِی* را از روی آسفالت خیابان پاک کنم و بزرگ شوم...

تاب نیمه شکسته کنج حیاط - که تا آسمان میرفت - را باید جمع کنم و بزرگ شوم..

تنهایی نمی شود کودکی کرد..

حالا که هر دویتان رفتید.. بدجوری باید بزرگ شوم....

…My $LeEpLe$$ $oL!tUde III

 

عجیب است که خورشید به نظرم سرد می آید..

و  انگار ستارگان را کسی از آسمان چیده است..

باغچه کوچک حیاط دیگر سبز نیست..

و من حس میکنم گل های باغچه هر روز لاغرتر میشوند..

خواب هایم سیاه و سفید شده اند..

دیگر حتی رویاهایم هم رنگ ندارند...

 

P.s: من امروز یک ساله شدم...! ۰۷ آگوست ۲۰۰۷