کسی بداند مرا لطفا...


من تو را خواب دیدم...

جایی آن دور تر ها ...
آن جا که آسمانش آبی بود ...
و هوا بوی بهار می داد ...
من تو را جایی در خواب دیدم...
که هنوز می شد یچگی کرد و مسخره نشد..
آنجا که زرا فه هایش هم حرف می زدند..
.
.
تو خوب می فهمیدی نگاه های مرا...!
تو چه معصوم بودی...
تو مهربان بودی..
تو عاشق بودی...!
و چه قدر دلتنگ!

تو شباهت زیادی به خودت در بیداری های روزمره من نداشتی!
و من حتی در خواب هم می دانستم
که زرافه ها سخن نمی گویند!!!

باشد که بفهمیم...

 

من ایمان آوردم..

به دلتنگی..

به گناه...

به اشتباهی که به گناه می رسد..

من ایمان آوردم..

به همه دروغ های دنیا..

به تمام عشق های دو روزه...

ایمان آوردم به هوس..

به نیاز..

و به تمام قدغن های جهان...

کسی ایمان بیاورد لطفا..!

به من..

و تمام باورهایم...!

 

…Childish Fears


ببار..


همه اشک هایت را ببار..


چترت میشوم..


ترس هایت را به دست باد می سپارم..


و گوشواره گیلاس به گوش هایت می آویزم..


کودکانه هایت را در گوشم زمزمه کن..


پا به پایت اشک میریزم..


و آنقدر نگاهت میکنم تا بخندی ...


.


.


کودکی گم شده ام را..


لا به لای چین و شکن موهایت پیدا کردم...!


بوی نرگس می دهی..!


بوی آب نبات چوبی..!


بوی کودکی گم شده من...


...........................


پی نوشت : وبلاگم ۶ ساله شد!





….No Body’s HoMe

 

اینجا هیچ بوی عیدی نمی آید..

سفره بی رونق هفت سین ما حتی سمنو  ندارد...

سنبل پیر بی نوا امسال جوانه نزد..

و هیچ کس نفهمید من چقدر اشک ریختم وقتی دیدم تنگ کوچک ماهی خالی است...

 هیچ کس نفهمید من چرا هشت  تخم مرغ رنگ کردم..

هیچ کس نفهمید من چقدردلتنگ اسکناس های تا نخورده لای دیوان حافظم...

و من همچنان کودکانه آرزو می کنم..

کاش یک ماهی قرمز داشتم... 

 

…SoMe DaY.. SoMe HoW


روزی خواهم خندید..


به تمام اشک ها..


و به دست باد خواهم سپرد همه غصه ها را..


روزی مترسک ها را بر خواهم چید..


و عروسک ها را از زیر زمین خاک گرفته بیرون خواهم آورد..


روزی فریاد خواهم زد..


همه خواستن هایم را..


در آن بهشت سرسبز خدا..


آنجا که مردمانش لبخند می زنند و سیب میخورند..


آن روز..


در گوش تو زمزمه خواهم کرد..


همه دلتنگی هایم را..


و تو خواهی دید..


من چه معصومانه دلتنگت بودم!