نمی دونم این زمونه فقط با من لجه یا واسه همه این طوری خودشو میگیره....! خیلی جالبه واسم...عد دس میذاره رو اون چیزی که تو دوسش داری...حالا تو خودتو جر بده که ای روزگار بابا مگه نمی بینی من اینو دوس دارم چرا ازم میگیریش پس؟ مگه نمی بینی تنها دل خوشیم همینه....کجا می بریش آخه؟.......اگه از سنگ صدا در اومد از روزگارم در میاد...بعضی وقتا فکر می کنم اگه خدا زمونه رو طوری می افرید که مثه ما ادمای خاکی تن و بدن داش....آخ که ماهاچی به سرش میاوردیم!...اون وقت دیگه جرئت نداشت مثه گوسفندی که دنبال صاحابش میدوئه مارو دنبال خودش بکشونه...دیگه جرئت نداشت عزیزامونو ازمون بگیره...دیگه جرئت نمی کرد مارو از بهترینامون جدا کنه....اما بزرگا میگن.....خدا خرو شناخت که بهش شاخ نداد!!
جسارت نشه....(!) اما آخه چی کار کنم؟ د آخه آدمم یه صبر و تحملی داره بابا...ایوب پیامبر که نیستم...دیگه نفسمم در نمیاد...انگار به زور منو کردن تو یه بطری...
هی به خودم میگم بابا صبر داشته باش...درست میشه...این دفعه دیگه حتما جوابتو میگیری.....می بینم ای بابا این بارم نوبت ما نرسید... تا رسیدیم سر صف شیر تموم شد....باز میرم ته صف....این دفعه دیگه نوبت منم میشه...آهان دارم میرسم سر صف....نه...هنوز تموم نشده...باورم نمیشه....هیچکی دیگه جلوم نیس...اما شیرم تموم نشده!! یارو شیر فروشه میگه کوپن شماره ۱۳۷.... کوپونامو نگا میکنم...۱۳۵....۱۳۶.....۱۳۸! ای خدا یه دفه هم که به اینجا رسیدیم کوپن نداریم....بزرگیتو شکر خدا.... چه طوری میتونم با کوپن به سر صف برسم.....؟!!!
داره تو چشام نگا میکنه.دارم تو چشاش نگا میکنم....زل زده به من اما منو نمیبینه....اما من برعکس اون دارم تا عمیقترین دره های وجودشو میبینم....نمی دونم داره به چی فکر میکنه....شاید دوس داشته باشه الان سرش داد بزنم...شاید حتی بدش نیاد یکی بخوابونم تو گوشش.بلند میشه راه میره...حرف میزنه...اما من فقط نگاش میکنم....سرم داد می زنه
ــ ده آخه لعنتی یه چیزی بگو.حرف بزن.اصن بیا بزن تو گوشم.بیا هر کاری می خوای بکن فقط جون اون کسی که دوس داری منو این طوری نگا نکن....داری دیوونم میکنی...
نگاش می کنم....
کلافه شده..میزنه زیر گریه...دلم براش می سوزه..اما بازم فقط نگاش میکنم...
دلم واسه خودمم می سوزه...چرا کسی که دوسش دارم باید از پشت بهم بزنه؟چرا باید از رفیقم بخورم؟
شاید دارم تاوان کارای خودمو پس میدم اما کدوم کار؟کدوم اشتباه؟کدوم نا رفیقی؟
نمی دونم.....هنوز دارم نگاش میکنم...
میره سراغ کامپیوتر...آهنگی که منو *اون* باهاش خاطره داشتیمو میذاره.... *اونی* که حالا دیگه مال من نیست....مال رفیقمه....
دیگه طاقت نمیارم........چشام بارونی میشه.........
نگاش میکنم....: با من که نموند....امیدوارم با تو بمونه...مال تو...ازش خوب نگه داری کن...
تو خیابون باش آشنا شدم. نمی شناختمش.حتی اسمشم نمی دونستم. همین جوری شروع کردیم به صحبت کردن... آدم جالبی به نظر می رسید.نمی دونم چرا ولی یه جورایی عجیب بود.با بقیه فرق داشت . همین جوری گفتیم و گفتیم تا بحثمون رسید به دوستی....
گفت : دنیای ما خیلی قشنگه.
گفتم : مگه دنیای شما با مال ما فرق داره؟
ــ آره تو دنیای ما نه خوبی هست نه بدی.
ــ دنیای بدون خوبی که قشنگ نیس.
ــ دنیایی که توش بدی باشه هم قشنگ نیس.
ــ مگه تو دنیای شما چه خبرهآخه؟
ــ هیچی!همه چی آرومه...به یه نواختی مرگ...یا شلوغ شلوغ به رنگ جنون.تو دنیای ما نه زور هست نه اجبار.هر کاری بخوای میتونی بکنی.
ــ آخه تو دنیای بدون قانون چه جوری میشه زندگی کرد؟
ــ تو این دنیا هیچ کی به بقیه کاری نداره.هر کی سرش تو زندگی خودشه. یه زندگی کاملا شخصی.
ــ ولی این جوری که از تنهایی میمیرین.چرا آدمای دنیای شما هیچ دوستی ندارن؟
ــ میدونی؟ آخه دیوونه ها دوس ندارم با هم دوس شن. یعنی اصن هیچ کس دوس نداره با یه آدم روانی دوس شه!!!....حتی یه روانی دیگه...دنیای ما هم که جای عاقلا نیس...پس دیگه کسی واسه دوستی نمی مونه...
....و رفت..سرشو انداخت پایین و از یه در رفت تو...
سرمو بالا کردم.یه نگا به تابلو بالاسرم کردم. نوشته بود: بیمارستان روانی....
ولی اون دیوونه نبود. حتی حرفاشم به دیوونه ها نمی خورد.اون از صدتا عاقلم عاقل تر بود....