چهارشنبه ۹ شهریور
هنوز دو دلم....
دستم رو زنگ در خشک شده....نمیدونم فشار بدم یا نه....
آدم خوبه داستان باشم یا آدم بده...
هرچه باداباد...
تو راه پله هنوزم شک دارم که برم یا نه...
ولی حالا دیگه منتظره...اگه نرم بدتر میشه...
درو که باز میکنه بوی تند عطرش میخوره تو صورتم...بوای که اصلن با حال
و روز من جور در نمیاد...
یه زمانی عاشق این بو بودم اما حالا تنها حسی که تو من به وجود میاره
تنفره...
انعکاس تصویر صورتم و تو آینه میبینم...یه برق خاصی تو چشامه..از
اون برقایی که تو چشم روباه مکار تو پینوکیوئه....برق شرارت...!
...
رو کاناپه روبه روم نشسته و داره از خاطراتمون تعریف میکنه و سعی میکنه
منو قانع کنه که ما دیگه نمیتونیم با هم بمونیم...یه پوزخند تحویلش میدم و نگام رو
لیوان شربتی که جلوشه ثابت میمونه...
تنها چیزی که ازش خواستم این بود که بره تو اتاقش و یکی از عکساشو برام
بیاره...
وقتی برگشت لبخند پیروزی رو لب من بود...
شربتشو تا ته سر کشید...
یه خدافظی زیر لب کردم و واسه همیشه اون خونه...اون خاطرات...و حتی
اسمشو پشت سر گذاشتم...
بازم تو همون راه پلم....
کف دستم از چیزی که محکم توش مشت کردم عرق کرده...
مشتمو باز میکنم...
یه پاکت کوچیکه مچاله شدس که تا چند دیقه پیش توش پر بود...
اما حالا دیگه چیزی توش نمونده...
...
میدونم که اون کسی که تو اون خونس صبح فردارو نمیبینه....
با نگاهی به وبلاگ نیلوفرگلم...
اول بوسسسسسسسسسسس!
بعدشم اینکه؛میگیرم لهت می کنم ها!
دیوانه!
نگاهی به نیلوفر کیلو چنده اخه عسل نیلو!
تنها کسی که تو بلاگ اسکای از غزش مثل گوله!سوژه های خفن می ریزه اونم با پا یات های کوبنده تویی و بس!
اینو می دونم که یه روز کتابت رو پشت ویترین یه کتاب فروشی می بینیم و به هم پز می دم که این دوست من بود!
ای کاش تو واقعیتم میشد......
در روزگار ِ ما
آهنگ و رنگ را
زیبایی و شُکوه و فریبندهگی را
زندهگی را.
حال آنکه رنگ را
در گونههای زرد ِ تو میباید جوید، برادرم!
در گونههای زرد ِ تو
وندر
این شانهی برهنهی خونمُرده،
از همچو خود ضعیفی
مضراب ِتازیانه به تن خورده،
بار ِ گران ِ خفّت ِ روحاش را
بر شانههای زخم ِ تناش بُرده!
حال آنکه بیگمان
در زخمهای گرم ِ بخارآلود
سرخی شکفتهتر به نظر میزند ز سُرخی لبها
و بر سفیدناکی این کاغذ
رنگ ِ سیاه ِ زندهگی دردناک ِ ما
برجستهتر به چشم ِ خدایان
تصویر میشود.............
وای وای چه ترسناک و خطرناک! حالا مرگ موش بوده یا پودر سوسک کش؟؟؟
خیلی جالب نوشتی..
اما حالا اینقدر از این جور چیزای مسخره توی جامعه ما رواج پیدا کرده .. که دیگه برای خیلی ها عادی شده .. که براحتی میتونند این کارو بکنند..
ولی اون لبخند پیروزی ... زیاد موندگار نیست ..
چون بعدا .. همون لبخند انسان رو میگیره..
خوش باشی و موفق
****************************************************
واقعا این کر رو کردی؟ یا اینکه دوست داشتی این کار رو بکنی؟
چه ناز بود مطلبت
من میگم تو اگه بخوای نقش بدم بازی کنی
بازم خوبی
نه؟
* آرزومند به اوج رسیدن آرزوهایت هستم ای دوست *
aslan naghshe bad behet nemiad,albate motmaen nistam in dafe adam khoobe boodi ya adam bade
باشه...آدمکشی هم به بقیه ی شیطنتات اضافه شد!
عاشق قاتل!
دوست گرامی با درود فراوان................................*
جدائی شاید تلخ ترین دقایق زندگی باشد ولی یادو خاطرات دورانهای پیش هیچ وقت از یاد نخواهد رفت.........
نازنین خدارا دیدن چشمانی تیزبین می خواهد
اگر غرق درشکفتن یک گل شوی حتما اورامی بینی
ندیدن شما به معنی نادیده بودن او نیست
امیدوارم روزی چنان غرق هستی و طییعت شوی که خدا را ببینی.....تندرست و شادکام باشی
داستان خوبی بود ولی میشد حدس زد از وسط هاش
راستی تو چی رو متوجه نشدی تو وب لاگ من ؟
سلام نازنینم / خیلی زیبا بود / منم دلم میخواست اینکارو میکردم اما نه با اون با خودم / دلم میخواست انقدر شهامت داشتم که تو شربت خودم مریختم و خلاصصصصصصصصصصصصص / ممنون که به من سر زدی / اون شعر رو در اوج نا امیدی نوشتم / شاید میخواستم خودمو گول بزنم که میاد / اما رفتتتتتتتتتتتتتتتتتتت / شعرم شده ایینه دق و حسرتم
قربانت شبنم
برکه
eshgh mesle abe. mitoni toye dastat ghayemesh koni . ama akharesh ye roz dasteto va mikoni va mibini nist . ghatre ghatre chekide . bi inke befahmi dastet por az khaterast!!!
به ما هم سری بزن
سلام دوست قدیمی
حیف که یادت نمی آد! ولی داستان این بار تو منو برد به حدود سالهای نخستین دهه ۵۰؛ زمانی که خیلی از مردم با گوش سپردن به داستانهای شب رادیو و ماجراهای مهیج «جانی دالر» به رختخواب می رفتند.
البته یه کمی تو جاده خاکی می زنی و چپ و راست می ری که اونم با توجه به روزهایی که از زندگی طلبکاری؛ قابل چشم پوشی است.
پایدار باشی و به امید تحقق آرزوی نیلوفر!
سلام عزیز
یادی از قدیمیا نمیکنی....از دل برود هر آنکه از دیده برفت؟!!!!
فراموشم کردی؟؟؟!!!!
ولی نازی جون من همیشه تو دلمه
ولی نازی این متنی که نوشتی ....یه جوریه......خودت بهش اعتقاد داری؟؟؟؟!!!!یعنی به نظرت کسی میتونه کاری کنه که عزیزش دیگه زنده نباشه.حتی اگه اون بدترین کار عالمو کرده باشه...؟؟؟!!!!!!
قربونت
منتظرتم....آپمااااااااااااااااااا
سلام
خوبی ؟ جالب بود ... نمی دونم چرا وقتی نوشته هاتو می خونم یه طوریم میشه D:
خوش باشی :X
خاطرات...؟!
نخوندمش...
آها این داستان بود که نوشتی من دفعهءاولم بود تو وبلاگت اومدم ترسیدم .
ای جوووووووووووووووووووونم
هوارتااااااااااااااااا قشنگ بود ...
سلام ...
بابا داستان هات بد آموزی داره ... نمی گی فردا شونصد نفر با همین نقشه کشته بشن .. بعد تو جوابشون رو می دی ؟
وبلاگ نیلوفر هم خوندم ... خوشحالم که بهش لینک داده بودی که ما هم بتونیم بخونیم
سلام بیست و یکم یوووووووووووووووووووووووهووووووووووو
بخونم نظر مدم... باشه؟ فعلا زنبیل گذاشتم...
ازت انتظار هر کاری داشتم الا همین آدم کشی. خوب مگه زوره . چون پسره نخواسته سرنوشتش باید مرگ باشه؟
حالا نگفتی این داستان رو از کجا آوردی؟ خیلی شخصیت دخترا رو برده بود زیر سئوال.
فردا پس فرداست اینجا رو به خاطر داستانای خشن فیلتر کنن!
پایه ی هر چی کشت و کشتاره هستم!
سلام
مطلب جالبی بود.
سلام
ناناز...