چهارشنبه ۴ خرداد
تازه از سر کار برگشتم....خستم....تمام مدت سرپا بودم.....دیگه دارم وا میرم....زندگیم یه نواخت شده....داره حالمو بهم میزنه....
قبل از اینکه ولو شم رو تختم یه سر به خواهر کوچیکه میزنم.....چه راحت خوابیده....عروسک پارچه ای که براش خریدم و محکم بغل کرده....عاشق عروسکشه....هه!....عاشق....
همه انگیزم واسه زندگی همین بچس....همه دلخوشیم......
امشب بدجوری داغونم....به یه چیزی احتیاج دارم که آرومم کنه....میرم طرف یخچال.....ظرف ماست و در میارم....با چن تا خیار....چن قالب یخم میریزم تو لیوان......دوس ندارم بخورم اما مجبورم....تحمل این همه فکر جورواجور که تو مخم رژه میره رو ندارم.....
اولیو میزنم.....به سلامتی هر چی نامرده روزگاره....
دومیو میزنم.....به سلامتیه هر چی دل شکستس...
سومیو میزنم.....به سلامتیه هر چی عاشقه.....
چهارمی....
پنجمی.....
ششمی.....هفتمی.....هشتمی.....
دیگه نمیفهمم.....تو خیابونم....پشت فرمون.....مثه سگ دارم از خودم فرار میکنم....تا جایی که میتونم گاز میدم....اما هیج چا رو نمیتونم ببینم....چشام سنگین میشه......
صدای جیغشو میشنوم....بعد صدای محکم برخوردشو با ماشین.....بعدم میبینمش که پرت شد اون طرف....
تازه میفهمم چی کار کردم....به خودم میام....از سرم پریده....خیابونا آشنان...نزدیک خونم...حتی پیاده نمیشم ببینم چه بلایی سرش آوردم....
یه راس میرم خونه....طبق عادت میرم طرف اتاق خواهرم......درو باز میکنم......صحنه تصادف میاد جلو چشم....میرم طرف تختش....ولی....چرا نیست.....کجا رفته این وقت شب...ولی الان دیگه صبح شده....من همه شبو بیرون بودم....اون تصادف کی اتفاق افتاد....نمیدونم......نگرانش میشم ولی بعد یادم میافته که حتمن رفته مدرسه.....
فکر اون تصادف لعنتی ولم نمیکنه....وجدانم آزارم میده....چرا پیاده نشدی کمکش کنی.....چرا ولش کردی.....شاید هنوز به کمک احتیاج داشته باشه....
میرم محل تصادف...مردم هنوز اونجا جمعن......دعا میکنم موقع تصادف کسی ندیده باشتم....از مغازه دار میپرسم چی شده.....
ــ یه از خدا بی خبری زده به یه طفل معصوم و فرار کرده.....
ــ کسی ندیدتش....؟
ــ نه.....آخ که اگه بدونم کی بوده.....
(یه نفس راحت میکشم...)
ــ حالا حال اون که زده بش چه طوره...؟
ــ داغون....زنده نموند....بیچاره پدر مادرش....
...یعنی من آدم کشتم؟؟..........بغض گلومو گرفته....دارم روانی میشم.....من آدم کشتم....آدم کشتم....آدم کشتم.....
میرم طرف محل تصادف.....پر خونه...جالم بد میشه....از خودم متنفر میشم.....میخوام برگردم که چشم میخوره به یه........عروسک......میرم جلو....یه عروسک پارچه ای که پاره شده و خونیه.....خوب نگاش میکنم.......چقدر آشناس.....نمیخوام باور کنم.......
نـــــــه!بــــاور کردنی نیست....امکان نداره.یعنی اون...؟؟؟
بهناز جان عروس گلم منظور جوجه کلاغ من بودم دیگه چرا گیج میزنی؟
سلام
چند وقت هست به من سر نزدی ؟
راستی این دفعه اومدی بگو که وب لاگم سنگین میاد با لا یا نع سر یع و راحت میاد
واااااااااااای. البته از اول حدس زدم چی شده... اما در مورد نظری که توی وبلاگم داده بوده مبنای اینکه این حس از کجا سرچشمه میگیره: این حس یک عشق قدیمیه که با ایران دوستی قاطی میشه و میشه این. بیشتر از این اینجا نمیتونم توضیح بدم. اما اگه بیشتر خواستی بدونی یه ایمیلی یا یاهو آیدی بهم بده که صحبت کنیم. با اینهمه مهرت بهم کلی انرژی میدی با اینکه با کارهام موافق نیستی و این خیلی برام ارزش داره.
سلام . خوبی . قشنگ نوشتی . آفرین . وبلاگت خیلی نازه . قربانت ..سهیل از وب لاو یو
............
واااااااااااااای نه اصلا...
چنین چیزی امکان پذیر نیست.... مگه می شه باور کرد؟؟؟
با تمام خستگی بعد از کا اول می ری به اون سر می زنی بعد اینطوری شه؟؟!!!
قشنگ بود مثل همیشه
ولی گله عزیزم چرا همیشه شخصیتای متنات تو یه جور ناباوری هستن؟همه متنات همینجورن
بازم میگم مثه خواهرم برام عزیزی(خودت نمیدونی)
قربونت
عزیزم داستانای من (البته اگه بشه اسمشونو داستان گذاشت) مثه زندگی ما آدماس....
باور نکردنی...
همه چیز غیر منتظره....
دردناک.......
باورنکردنی........
مثه زندگی..........
:(( چه دردناک:((
واییییییییییی.....بازم واییییییییییییی.... وای! اصلا نمی دنم چی بگم....
ممنون عزیزم به خاطر هم دردیت...
سلام لیمویی جون . بچه کجای اهوازی؟
از بابت لینک ممنونم . منم لینکوندمت .....
وایییی . اینجا چقدر خوشگله
یه جا گفتی نیاز به ارامش دارم میرم سر یخچال جدا یخچال ارامش میده ؟من تا همین جاش بیشتر نخوندم
راستی این رو شما میگید شاید هم درست باشه اما من خیلی هم رک نیستم
راست میگی حق با شماست!!!
من خیلی بد شدم تازگی ها..
راستش همه دوستا رو فراموش کردم٫
راستی این عکس بگروندت چقدر قشنگه خیلی باحاله
سلام دوست عزیزم ... خیلی قشنگ نوشتی واقعا لذت بردم ...مخصوصا درست کردن مزه برای مشروب ...کلا دردناک بود پیشم بیا بروزم
زندگی این روزا یکنواخت شده !
سلام ...
باز هم غافلگیرانه بود ...
من از اولین بار که وبلاگت رو خوندم گیجم
یه خواهش دارم . یه داستان شاد کننده هم بنویس
کم خور و تنها خور .....
سلام
چه نوشته تاثر گذاری ... دستت درست ...
دوست گرامی با درودفراوان..گیراوزیبابود...با باورمن هرداستانی در خودریشه ای از واقعیت دارد..ولی قبول رخداد این داستانک شما بسیاردردناک است اگرچه غیرممکن نیست بهرروی چنین اتفاقی اگربه بیماری و جنون منتهی گردد شگفتی آورنیست...همیشه تندرست و شادکام باشی.
سلام....تقصیر خودته...از قدیم گفتن کم بخور همیشه بخور.....
نمی دونم چی بگم
حتی نمی تونم بگم تراژدیه یا چیز دیگه !!!
شاید بشه اسمش رو یه بدبختی گذاشت ! یه بدبختی بزرگ که تقدیر داره از بالا مثله مترسک هدایتش میکنه ...
نمی دونم ...
یا حق !
بسم الحق
سلام عزیز .
خیلی تلخ بود . خیلی ...
حق نگهدارت
این داستانا باید همیشه آخرش مرگ باشه؟ تو رو خدا بسه دیگه!
سلام
مرسی که بازهم اومدی پیشم
نظراتت هم مثل نوشته هاته
متوجه منظورت نشدم (( نظری که برات گذاشتم یا عکس وبلاگم ))
به هر صورت بازم ازت ممنونم
م ه د ی
سلام.زیبا بود . واقعا زیبا بود.خیلی...
از همو ن اولش تابلو بود آخرش چی میشه ولی باز هم آخرش گفتم"طرف چقدر پست بود!" راستی امروز اولین روز راه اندازی وبلاگ من (دیوونه خونه ی پردیس) بود و تو اولین نفری بودی که به من سر زدی. این واسه من خیلی مقدسه... می تونم حدس بزنم هرجایی که زندگی می کنی اونجا اینجا (بندرعباس) نیست. حداقل نمی تونم یه شام مهمونت کنم! حیف شد نه؟ ولی خداییش تا عمر دارم اسم تو رو یادم نمیره. هیچ وقت هیچ وقت
سلام عزیز
از اینکه من و راهنمایی کرده بودی خوشحال شدم وبلاگت هم خیلی جالبه سعی میکنم که بعد از اینکه بیشتر سر بزنم و از خوندن داستانهایت لذت ببرم اگه بخوایی میتونیم باهم تبادل لینک کنیم بهر حال من با یه ترانه در مورد آزادی به روزم خوشحال میشم که یازم سر بزنی .
سلام.کاش بشه یه چیزی اختراع کنن که باهاش از واقعیت ها بشه فرار کرد.من که شدیدا محتاج این اختراعم
سلام ....بازم مثله همیشه زیبا و عالی .........ولی حیف که باز هم غمگین بود مثله همیشه ..........غمگین بود ولی امکان داره واسه هر کسی پیش بیاد ...که امید وارم اون کس منو تو نباشیم ........داستانهای تو تراژدیه زندگیه ما آدماست ..که باید باهاش ساخت .تحمل کرد وصبر رو سپری قرار داد واسه همه ناملایماتش .....زندگی شاخه گلی است پر از خار پر از برگ پز از عطر لطیف .....لیمویی عزیز کاش یه جوری میشد از زمان آپ شدن بلاگت با خبر بشیم ....یا اگه در زمان خاصی آپ میشه اگه بگی ممنون میشم
اون موقع است که دلت می خواد جای اون دختر بچه بودی
فدای تو
سلام من یه مدت بد جور سرم شلوغ بود و وقت نکردم که چرند و پرند بنویسم سعی میکنم که پر کار بشوم باشد که رستگار شوم
===================================
حاج شیخ ابول حمید چرند و پرندیانی روحی فدا (ره)
سلام لیمویی جووون
خیلی ناراحت کننده بود
ولی برای تمرین در نوشتارت اینو میگم:از پایین عکس اگه نمی نوشتی بهتر بوده
چون اون به عهده ی خود خوانندس.عین فیلما که آخرشونو خودت باید حدس بزنی
ولی ناراحت شدم
منم آپیدم
قربوست
::::::::::::::
سنقر
سلام سلام
خوفی
خیلی باحال بود کامنت
خیلی خندیدم به اون مورده پنج (; نبودی ببینی چقدر باهام بحث کردیم و خندیدیم
kheili sooznak bood vali kami gheire tabiee vali yechizi hamishe bokhor be salamatie inke hame namarda ro ham mishe doos dasht va hameie delaie shakastaro mishe marham shod ................................rasty shayad hameie namrda ham naradi didan ke be inja residan
ممنون که سر زدید ....
موفق باشید
پدر ژپتوی ایران رو که والا من هم به جا نمیارم! ولی یه آشنایی کوچولو با دکتر ... (همون پدر علم ژنتیک) دارم٬ خیلی کوچولو ها! در حد آشنایی یه دانشجو با استادش... البته فکر نکنم ایشون حتی پدر علم ژنتیک دانشگاهمون هم باشند چه برسه به ایران! این لقبیه که شاگردای پاچه خوارش بهش دادن. در رابطه با هتل هرمز هم شرمنده! لطف می کنی یه بلیط به مقصد بندرعباس می گیری خودم حضورا نشونت میدم!
قشنگ بود حس داستان نویسی تو خوبه بهت تبریک میگمامیدوارم موفق باشی
سلام کلامت ساده و قشنگ است مخاطب را به غم می نشاند دلم می گیرد و در آخر دعا می کنم که اینها واقعیت تو نباشند تنها حرفهای قلمت باشد
دوست عزیز توانستی به ما هم سری بزن
موفق باشی
راستی وقتی آدم کم می آره باید چکار کنه با چند گیلاس ؟